chapter 2

9 0 0
                                    

19 اکتبر 1984
لندن
وقتی سرم توی روزنامه بود پنج سنتی رو به پسره ای که روزنامه میفروخت دادم،چشمم به بخش مهم حوادث خورد:

تیتر روزنامه لاندن نیوز
قتل مشکوک خانواده مک کالن
به گفته خبرنگاران حوالی ساعات 3تا5 صبح در خیابان داونینگ رخ داده و دختر خانواده آرابلا مک کالن به طرز عجیبی غیب شده است.
این خانواده امروز صبح به پزشکی قانونی منتقل شده و به گفته دکتر اسمیت به مغز هر یک از آنها یک گلوله شلیک و موجب مرگ آنها شده است
لعنتی لعنتی لعنتی،اونا قول داده بودن به خانوادش کاری نداشته باشن!روزنامه رو بستم و دوییدم سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت اون عوضی.

_________________________
"توی حرومزاده بهم قول دادی!"
داد زدم و اون بادیگاردای اشغال جلومو گرفتن که نرم سمتش و پرتم کردن کنار.از بین بادیگاردا رد شد و اومد روبروم وایساد و یه مشت زد توی صورتم که باعث شد بیوفتم روی زمین و تک تک سلولای پوستم شروع کنن به سوختن و نبض زدن.سیگارشو انداخت روم و سمتم خم شد.
"هیچ دلیلی نمیبینم که واسه توی اشغال توضیح بدم و هیچ ربطی به تو نداره"
بلند داد زد و اومد جلوتر و بیشتر بهم نزدیک شد،میتونم چکیدن خون رو از بینیم حس کنم.
"قرار بود اون دختر رو به جای هیزل(hazel)بهم بدی و حالا دادی،پس گورتو گم کن، فقط نشنوم که به دختره بگی که خانوادش مردن و یا من کشتمشون،وگرنه میندازمت جلوی سگایی که خودت تربیتشون کردی"
با پاش توی شکمم لگد زد و از درد به خودم پیچیدم و رفت.اون یه عوضیه به تمام معناست،اگه آرابلا بفهمه خانوادش مردن..لعنتی من نباید این کارو باهاش میکردم، اما جون هیزل در خطر بود.
بلند شدم و دستمو روی شکمم گرفته بودم و موهامو از روی صورتم کنار زدم و با پشت دستم خون رو از بینیم پاک کردم.
وقتی رسیدم پایین تا برم لویی رو دیدم.
"هی رابین"
دستشو زد پشتم و اومد روبروم وایساد.
"هی"
گفتم و بهش نگاه کردم.
"دختره اینجاست "
"میدونم.."
خواستم بگم که اون عوضی با خانوادش چیکار کرده... ولی یادم اومد نباید بگم.
"دارم با چندتا از بچه ها امشب میرم کازینو،نمیای؟میخوان یه بازی جدید رو افتتاح کنن،تبلیغاشو حتما دیدی"
به لو گفتم و دستشو روی سرش کشید و نفسشو داد بیرون.
"خب..دوست دارم بیام ولی باید از اون دختره مراقبت کنم..معلوم نیست وقتی بهوش بیاد چیکار میکنه..الانم بهتره که برم،شاید دیوونه بازی دربیاره،بای رفیق"
دستشو زد رو شونم و باهاش خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم.
__________________
*آرابلا*

چشمامو باز کردمو یه سقف‌ سفید پوسته پوسته و یه لوستر شکسته ی خاموش به چشمم خورد.روی تخت نشستم و صدای قیژ قیژ تخت بلند شدو به اطرافم نگاه میکردم.من کجام؟چه اتفاقی افتاده!؟سعی کردم اخرین جایی که بودمو به یا. بیارم..من..تو خونه بودم...بعدش اومدم بیرون و منتظر رابین بودم.. نه نه! من کنار اون درخت همیشگی منتظر رابین بودم که یهو یه چیزی جلوی دهنم گرفتن و چشام سیاهی رفت.
بلند شدمو رفتم سمت در و سرم گیج میرفت یکم تلو تلو میخوردم اما بالاخره خودم رو به در رسوندم و بهش تکیه کردم و خواستم بازش کنم اما قفل بود،با مشتم کوبیدم به در‌
"کمک!کمکم کنین!"
بلند گفتم ولی جوابی نشنیدم.دوباره تکرارش کردم اما هیچ صدایی نمیومد ؛برگشتم و توی اتاقو دیدم، شاید بتونم یه چیزی پیدا کنم که بشه باهاش قفل در رو شکوند.یه کمد قهوه ای رنگ قدیمی روبروی تخت به دیوار چسبیده بود،رفتم تا درشو باز کنم اما اونم قفل بود‌،به پنجره نگاه کردم و پرده ی پارشو زدم کنار ولی میله های آهنی کل پنجره رو گرفته بود. محکم و با عصبانیت به کمد لگد زدم و اشک توی چشمام بود..یعنی من کجام؟؟
یهو در باز شدو من بخاطر صداش از جام پریدم و برگشتم سمت در تا ببینم کیه.یه پسر با موهای قهوه ای و چشمای تقریبا آبی اومد سمتم، من به دیوار چسبیدم و تکون نمی خوردم،بهش خیره شدم سعی کردم کلماتو کنار هم بذارم تا یه جمله بگم.
"من..من کجام!؟؟تو.. کی.. کی هستی؟"
با عصبانیت گفتمو پسره مچ دستمو گرفت و من برد سمت در اتاق ولی من میترسیدم و داشتم مقاومت میکردم.
"بهتره زور نزنی و راهتو بیای وگرنه اگه خود رئیس بخواد بیاد و تورو ببره خیلی برات گرون تموم میشه"
همونطور که دستمو میکشید با کلافگی گفت.اولین سؤالی که میومد توی ذهنمو پرسیدم و هنوز داشتم مقاومت میکردم.
"رئیس کیه!؟"
"اگه اون پاهای لعنتیتو تکون بدیو باهام بیای میفهمی کیه"
صداشو برد بالا و دستمو محکم کشیدو برد از اتاق بیرون.یه راهروی تقریبا تاریک اون بیرون بود که چندتا آدم که به نظر میومد محافظ باشن کنار دیوارا پراکنده وایساده بودن.پسر مو قهوه ای منو برد توی یه آسانسور و دکمه ۴ رو زد که میشد طبقه آخر و دستمو هنوز محکم گرفته بود.وقتی دکمه همکف رو هم دیدم فهمیدم ما توی زیرزمین هستیم.آسانسور باز شدو منو کشید بیرون و واوو،یه مسیر دایره ای شکل که وسط دید به پایین داره و اطرافشو با سنگای مرمر حالت نرده درست کردن و یه لوستر بزرگ وسط سقف اویزون بود، چهار تا در اطراف این مسیر دایره ای شکل بود که طول درهاش تا سقف میرفت و من به تمام اینا خیره بودم که یهو باز کشیده شدم و اون منو برد سمت یکی از درا و دوتا بادیگارد هیکلی اطرافش وایساده بودن و جلوی مارو گرفتن.
"دختره رو آوردم"
به اون مردا گفت و به من اشاره کرد، درو باز کردن تا بریم تو.وقتی رفتم داخل یه میز بزرگ ته اتاق بود که یه پسر بنظر جوون روی اون نشسته بود و پشتش به ما بود و دود سیگارش توی هوا مشخص بود.با صدای پاهامون صندلیشو چرخوند و برگشت سمتمون.بهش نگاه کردم.اوه...چشماش و حالت صورتش..اون جذابه.یعنی این رئیسه؟
"ممنونم لویی، تو پاداشتو میگیری"
پس اسمش لوییه.لویی یه لبخند بزرگ زد و اون پسر که رئیس بود اشاره کرد که لویی بره، چی؟؟من اینجا تنها بمونم؟!
لویی رفت و درو بست.سیگارشو توی جاسیگاری خاموش کردو زیر چشمی نگام کرد.سرجام وایساده بودمو از استرس پوست لبمو میخوردم.
"آرابلا مک کالن"
گفتو دستاشو توی هم قفل کردو نیشخند زد.اون از کجا اسم و فامیلی منو میدونه؟
"تو کی هستی؟"
با عصبانیت گفتم و اون اروم خندید.وات د هل !؟
"حرف خنده داری نزدم، پرسیدم کی هستی!؟"
دوباره گفتم و اون سرشو کامل اورد بالا و تو چشمام خیره شد.
"کسی که اینجا سؤال میکنه منم، نه تو"
ریلکس گفت و بلند شد اومد سمتم و من یکم رفتم عقب ولی وقتی دیدم به میزش تکیه داد سرجام وایسادم.
"با توجه به تحصیلاتت و نمره هات..فکر میکنم دختر باهوشی هستی..البته..فکر میکنم"
نیشخندی زد و بهم نگاه کرد،این کاراش باعث میشد من عصبی تر شم و بیشتر بخوام برم سمتش و خفش کنم.
"این اطلاعاتو از کجا آوردی؟؟"
"خب شاید اگه منو میشناختی میدونستی که فهمیدن اینجور چیزا برای من سخت نیست"
دستشو روی ته ریشش کشیدو نگام کرد.
"خانوادت رو دوست دار.."
"به تو ربطی نداره"
نذاشتم حرفش تموم شه و سریع جوابشو دادم.نیشخندش بیشتر شدو خندید.
"شجاعتت قابل ستایشه ولی نه جلوی من..چون شاید باعث شه بمیری"
جمله آخرشو با صدای بلند گفت و ادامه داد:
"و اگه سوالای بعدی که پرسیدم جوابش چیزی نباشه که دوست دارم، دیگه خانوادت رو نمیبینی"
دندونامو روی هم فشار دادمو دستمو مشت کردم، اون خیلی داره زیاده روی میکنه.
"تو..یه دوست پسر به اسم رابین داری درسته!؟"
خواستم جوابشو ندم ولی یاد خانوادم افتادم و کنترلمو حفظ کردم.
"آره"
"چند وقته با همین؟"
"سه سال"
"پس معلومه خیلی همدیگرو دوست دارین، مخصوصا رابین، باید دلش برات تنگ شده باشه "
اون از چی حرف میزنه!؟؟اومد روبروم وایسادو نگام کرد
"من زیاد صحبت نمیکنم و الانم توی مودی نیستم که حالتو بگیرم، تو قراره اینجا کار کنی و لویی و بقیه بهت میگن که کارت چیه و اگر باهوش باشی فهمیدی که اینجا چه جور جاییه و ما کی هستیم، فقط حواست باشه که کار اشتباهی ازت سرنزنه و از دستوری سرپیچی نکنی"
یقه ی کت مشکیشو درست کرد و از در رفت بیرون و همون موقع لویی اومد تا منو ببره و از در منو برد بیرون و سوار آسانسور کرد، دکمه ۲ رو زد.
"اول باید لباساتو عوض کنی "
لویی گفت و از آسانسور رفتیم بیرون، اینجا نه مثل زیرزمینه و نه مثل طبقه آخر، روبروی اسانسور یه راه پله مارپیچ بود و یه راهرو سمت راست و یه راهرو سمت چپ که پر از در بود و آدما با لباسای تقریبا مخصوص و مشکی رنگی درحال رفت و آمد بودن.لویی منو برد توی راهروی سمت راست و یاد حرف اون افتادم که گفت باید تا الان فهمیده باشی که اینجا کجاست،اما نفهمیدم؛به ذهنم رسید که از لویی بپرسم،اما شاید جوابمو نده و یا بهم بخنده،بیخیالش شدم.
"برو توی اتاق و لباستو عوض کن"
منو فرستاد توی یه اتاق و یه دختر با موهای قهوه ای و چشمای درشت همرنگ موهاش بهم نگاه کرد و لبخند زد و داشت از اون دستکشایی که تا نصف انگشت رو میپوشنن رو دستش میکرد. بهم یه چوب لباسی از رگال داد،به لباس نگاه کردم و یه تاپ مشکی و شلوار جذب مشکی یه کت چرم کوتاه و یه جفت از همون دستکشا؛رفتم توی اتاق و پوشیدمش، اوه..این خیلی تنگ یعنی خیلی جذبه،بهم یه جفت نیم بوت مشکی پاشنه بلند هم داد و بعد از پوشیدنش خودمو روبروی آینه دیدم.
"به دنیای تبهکارا خوش اومدی آرابلا"

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Mar 03, 2019 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

the gradual death of a dream Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin