بوق...
بوق...
"سلام هری."
"از کجا میدونستی من بودم؟"
"تو تنها کسی هستی که دو صبح زنگ میزنه."
بوق...
بوق...
"چرا همیشه بعد از دوتا بوق جواب میدی؟"
"ریو عادت داشت اینکارو بکنه."
بوق...
بوق...
"الی؟"
"بله؟"
"من واقعا از اسمت خوشم میاد."
"منم از مال تو خوشم میاد، هری."
بوق
بوق
"اون بهت گفته بود میخواد بمیره؟"
"نه"
"تو میدونستی؟"
"اره"
بوق...
بوق...
"سلام، من ریو ام. الآن در دسترس نیستم ولی برام پیام بذار. و اگه تو هری هستی، دوستت دارم."
Mahshid.
YOU ARE READING
the phone booth ➳ h.s. (persian translation)
Short Storyروح تنهایی که خودش رو توی باجه تلفن حبس میکنه و شروع میکنه به زنگ زدن به خواهر دوقلوی دوست دختر مرده اش.