بوق...
بوق...
"الی؟ من واقعا سردمه. اینجا داره یخ میبنده. باجه ی تلفنی که من توشم اصلا کمکی نمیکنه. میتونم بیام خونه ی تو؟"
"الی؟"
"نمیتونم!"
"چرا؟"
"میترسم دوباره چهرهات رو ببینم. تو منو یاد اون میندازی."
"ببین کی داره حرف میزنه"
"متاسفم هری"
بوق...
بوق...
"میشه حداقل یه چیزی برای خوردن بگیرم، الی؟"
"چرا خودت یه چیزی نمیگیری؟"
"من چند روزه چیزی نخوردم"
"کجا زندگی میکنی، هری؟"
"..."
"بهم بگو"
"من تو باجه ی تلفن میخوابم."
-Mahshid.
ČTEŠ
the phone booth ➳ h.s. (persian translation)
Povídkyروح تنهایی که خودش رو توی باجه تلفن حبس میکنه و شروع میکنه به زنگ زدن به خواهر دوقلوی دوست دختر مرده اش.