viii

256 55 5
                                    

هری نفس کشید. دم... بازدم... دم... بازدم...

دوبار در زد.

"بیا تو."

پدر الی در رو باز کرد و هری رو به طبقه ی بالا فرستاد.

"الی؟"

"هری؟"

"نمیتونم باور کنم این تویی."

"منم نمیتونم."

اونا روی تخت نشستن و الی دست اون رو گرفت.

"خوبی؟"

هری سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.

"منم نیستم."

اونا ساکت موندن.

ولی بعد الی با اشکهایی که توی چشماش جمع شده بودن، سوال پرسید:

"چرا جلوشو نگرفتی؟"

"نمیدونم."

چشمای الی تاریک شدن.

"باید جلوشو میگرفتی،

تو اونو کشتی."

الی یه دفعه از روی تخت هلش داد.

"ازت متنفرم، قاتل."

الی دوباره و دوباره زدش.

هری گریه میکرد‌.

الی گریه میکرد.

هری خون ریزی میکرد.

الی چاقو رو نگه داشته بود.




Mahshid.

the phone booth ➳ h.s. (persian translation)Where stories live. Discover now