هری نفس کشید. دم... بازدم... دم... بازدم...
دوبار در زد.
"بیا تو."
پدر الی در رو باز کرد و هری رو به طبقه ی بالا فرستاد.
"الی؟"
"هری؟"
"نمیتونم باور کنم این تویی."
"منم نمیتونم."
اونا روی تخت نشستن و الی دست اون رو گرفت.
"خوبی؟"
هری سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
"منم نیستم."
اونا ساکت موندن.
ولی بعد الی با اشکهایی که توی چشماش جمع شده بودن، سوال پرسید:
"چرا جلوشو نگرفتی؟"
"نمیدونم."
چشمای الی تاریک شدن.
"باید جلوشو میگرفتی،
تو اونو کشتی."
الی یه دفعه از روی تخت هلش داد.
"ازت متنفرم، قاتل."
الی دوباره و دوباره زدش.
هری گریه میکرد.
الی گریه میکرد.
هری خون ریزی میکرد.
الی چاقو رو نگه داشته بود.
Mahshid.
YOU ARE READING
the phone booth ➳ h.s. (persian translation)
Short Storyروح تنهایی که خودش رو توی باجه تلفن حبس میکنه و شروع میکنه به زنگ زدن به خواهر دوقلوی دوست دختر مرده اش.