ix || epilogue

303 50 16
                                    

هری کلید ها و موبایلش رو به آرومی پایین گذاشت تا از نگهبانی یکی از بزرگترین ساختمون های شیکاگو رد بشه.

پاهاشو با ریتم و آروم روی زمین کوبید و بی صبرانه منتظر موند تا مامور امنیت بهش اجازه ی رد شدن بده.

"تو بند کفش داری؟"

"اره، کفشهام دارن."

اون آروم خندید و خم شد تا بازشون کنه.

"مستقیم تو چشماشون نگاه نکن، بچه." اون مرد بهش چشمک زد. "اولین بار همیشه سخت ترینه."

هری دندون هاشو بهم فشار داد. "من دیگه نمیام اینجا."

وسایلشو برداشت و توی راهروی طولانی قدم گذاشت و همونطور که اون مرد بهش گفته بود، تابلوهای سیاه رنگ رو دنبال کرد.

رنگ سیاه برای بیماران ذهنی قرار داده شده، برای اینکه واسه خودت و بقیه یه خطر باشی. برای اینکه از ذهنت خارج شده باشی.

هری از همین الان از اینجا متنفر بود، اون از دیوار های سفید رنگ و سرد و زمین چوبی متنفر بود. همه ی اینا خیلی خالی به نظر میرسیدن.

تابلوهای سیاه تموم شدن و هری جلوی یه در بزرگ ایستاد.

یه یادداشت روی در آویزون بود و هری به سختی میتونست چیزی که روی کاغذ به طرز بدی نوشته شده بود رو بخونه.

لطفا توجه کنید: از این در داخل شدن، انتخاب خود شماست. ما هیچ مسئولیتی در برابر چیزی که ممکنه اتفاق بیافته نداریم.

هری لرزید ولی با این وجود درو هل داد تا باز بشه. جیغ ها جای خودشونو توی مغزش پیدا کردن، مردم وحشت زده تلاش میکردن توجهش رو جلب کنن. میتونست بشنوه مردم ناخن هاشونو روی رنگ سفید دیوار میکشیدن.

تند تر راه برو. هری با خودش فکر کرد.

اون بالاخره از پسش براومد. اون درو هل داد و میخواست از نگهبانا شماره ی اتاق رو بپرسه. "561"

558
559
560
561.
بعد از همه ی این ماه ها، اون به اندازه ی کافی شجاعه؟
یه نفس عمیق کشید و کلید رو توی قفل فرو کرد.

"هری؟"

"سلام الی."
-

Mahshid.

the phone booth ➳ h.s. (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora