(2016)
یه چیزی بود که از بچگی آرزوش داشتم ولی
همیشه این رو میدونستم یه قیمتی داره اما نمیدونستم
به اندازه نابود شدن زندگیم...
سعی میکنم لبخند همیشگیم رویه لبام باشه طوری معلوم نباشه فیکه...
بادیگاردام خبرنگارها را کنار میزنند تا من بتونم راحت
مسیرم رو طی کنم بازم همون سوالای همیشگی ومزخرف شون بیخیال بزار سوالایه رو مخشون رو بپرسند کی اهمیت میده
البته که من اهمیت میدم...
شما اون رو فراموش کردید؟
آقای تاملینسون این درست هست که شما مشکل روحی دارید؟
مشکل روحی؟ این چه مرخرفیه
خب وقتی که دقیقا همه جا هست وقتی که شبا تا نمبوسمش حرف نزنم خوابم نمیگیره
وقتی که بخاطر اون از خودم متنفرم وقتی
اون دقیقا همینجا وایستاده و داره با همون لبخند
همیشگیش نگام میکنه ولی هیچکس جز من متوجه
بودنش نمیشه...بوی عطر تلخش رو فقط من میتونم حس کنم ...
آره فکر کنم همه ی اینا نشانه فراموش کردنش هست...
سعی میکنم قدم هام را بلندتر کنم تا سریعتر بهاتاقم برسم دلم واسش تنگ شده بخاطر اینایی که
چسبیدن بهم و امه جا با من هستند نتونستم با اون خوب حرف بزنم...
کلید اتاق رو از کارکنان اونجا میگیرم و سمته اتاقم
که شماره 18 روو دسته کلید بود میروم این عدد همیشه عدد شانسم بوده...
با بیتابی درو باز میکنم مثل همیشه به دیوار تکیه
داده بود و از پنجره به اسمون ابری که هر لحظه
ممکنه بباره نگاه میکرد صورتش سفیده شاید کمیم به
کبودی بزنه درست مثل دفعه آخری که دیدمش ...به سمتش میرم و بغلش میکنم...
_سلام عشقم
+سلام زندگی
_توو این چند روز دلم واست خیلی تنگ شده بود
+ چهارسال میگذره...ولی من بهت گفته بودم
هیچوقت از پیشت نمیرم تا وقتی که خودت بخوای همه ی این چهار سال پیشت بودم...سرم رو میندازم پایین
و زمزمه وار میگم_و قرار نیست جایی بری
+تو میدونی که این نمیتونه همیشگی باشه من واقعی نیستم فرشته...
_میدونم اما من دوس دارم تا آخر عمرم با خیال اینکه تو کنارم هستی زندگی کنم...حتی اگه واقعی نباشی!
