Chapter: 3

311 53 17
                                    

با فرانک خداحافظی میکنم اون بادیگاردم هست تقریبا از موقعی که یادم میاد,اون مرد خوبیه...

ولی اون که نمیتونه همیشه با من باشه به هر حال زن و بچه داره و باید به اونا هم برسه...

_فرانک...

:میتونی از نظرت صرف نظر کنی لو؟

_اوه فرانک من نیاز به بادیگارد ندارم من کنار خانوادم هستم

منو بغل میکنه
سعی میکنم ناراحتیم رو نشون ندم هر چی نباشه همیشه کنارم بوده و یکم بهش وابسته شدم
_هی سلامم رو به کریستینا و جوجه تازه بدنیا اومدش برسون
میخنده و میگه که مراقب خودم باشم و اگه به چیزی احتیاج داشتم حتما بهش زنگ بزنم...

شاید وقتی اونو ببینی فکر کنی یه آدم بداخلاق و قلدره اما برعکس اون کاملا مهربون و احساساتی هست و من رو مثل پسرش دوست داره...

از هتل بیرون میام و خبرنگارا مثل موروملخ می‌ریزند روی سرم
مثل همیشه بی توجه کنارشون میزنم و راهه خودمو میرم

ماشین زین رو پیدا میکنم و سریع سوار میشم...




زین:

از دور نگاش میکنم جین مشکی و یه پیرهن آبی آستین بلند پوشیده بود خب اون خیلی خوشگله :)

با قدمای بزرگ از دسته خبرنگارا فرار میکنه و سمت ماشینم میاد با هر قدمش که نزدیکم میشه قلبم بیشتر میتپه
دلم براش تنگ شده
مثل همیشه باید عادی رفتار کنم درست اونجوری که خودش میخواد من باشم

مثله یک داداش
البته که من برادرشم اما برادر ناتنیش میدونم این خیلی بده که حتی نمیتونم بگمش این خیلی خجالت آوره..

میپره توو ماشین و محکم بغلم میکنه و اینطوری میتونم تپش قلبشو حس کنم صدایی که میتونه بهترین ترانه دنیا باشه
صدای تپش قلبش

لو:سلام داداشی...

:سلام زامبی...

قیافشو کجوکله میکنه که مثلن ناراحت شده منم میگم خب هستی دیگه

یه تک خنده ای میکنه...
لو: از نمایشگاهت چه خبر؟ شنیدم کارات کلی فروش داشته؟

:اوهوم ...

لو:واست خوشحالم

:ممنون لویی...

لو:من که کاری نکردم؟

:چرا تو بهم انگیزه دادی و وقتی تنها بودم تو پیشم بودی تو باعث شدی اینی که الان هستم باشم

لو:همه کنارت بودن زین طرفدارا..خانوادمون... این خودت بودی همچین چیزای معرکه ای رو میکشیدی زین

وقتی تو همیشه توو ذهنم بودی این طرح هایه مسخره به ذهنم میومد فقط بخاطر همینه
لبخند میزنم
:به هر حال ممنون زامبی...

Everything Has Changed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora