Chapter: 5

246 42 11
                                    

ناراحتشون کردم من همیشه ناراحتشون میکنم ...

دوش آب رو باز میکنم و لباسام رو همونجا در میارم بخاطر سردی آب نفسم میگیره ولی بدنم عادت میکنه

حس خوبی دارم همیشه خنکی آب بهم حس خوبی میده

چند لحضه زیر دوش میشینم و همینطوری به لاک مشکی روی پام نگاه میکنم نمیدونم با چه هدفی بهشون زل زدم در حالی که اصلن فکر نمیکنم...

شاید دارم به لذت بخش بودن آب سرد فکر میکنم؟

اه من چرا دارم انقدر چرت و پرت میگم...

شاید بخاطر اینکه شخص خاصی وارد ذهنم نشه؟

سریع حموم میکنم موهامو خشک میکنم و یه تیشرت مشکی بایه لباس چهارخونه ای سبز جین مشکی و یه کتونی سفید میپوشم موهامو سمت بالا میدم و کوله پشتیم رو برمیدارم

از پله ها پایین میرم وقتی مامانم و لوتی رو میبینم لبخند میرنم تا شروع به حرف زدن نکردن.. دستاشون رو میگیرم و تا ماشین که زین تووش نشسته میکشونمشون...
خودم‌ رو صندلیه شاگرد میشینم اون دوتا هم عقب

دلم واسه همزچپل تنگ شده خاطرات خوب زیادی دارم...

مثل اولین قدم های لوتی...

مثل کارکردن توو نونوایی با باربارا...

مثل اولین بوسم...

مثل اولین آهنگی که نوشتم...

مثل بازی کردن ‌با بابا...

مثل اولین عشقم....

مثل پیدا کردن برادری مثل زین و دنیا....

"زین"

جاده ها یکم لغزندست بخاطر همین ماشین یکم تکون میخوره تا الان نزدیک بود یه بار بیوفتیم توو یه دره

لوتی توو خواب تکون میخوره و زیر لب میگه: خوشحال میشم بغل قبر بابا واسه ما یه دونه دیگه درست نکنی زین

مامان محکم میزنه توو سرش:زبونت رو گاز بگیر دختر

زین یه چشمک میزنه به مامان:مرسی مامان

جی:تو هم حواست به رانندگیت باشه اصلا بهم بگو کی به تو مدرک رانندگی داده؟

زین:مامان جاده بخاطر بارون لغزندست

لویی:چه دلیل خوبی برای کشتنمون؟ همم؟

زین:میدونی من این قصد رو نداشتم ولی تو داری بوجودش میاری

جی:بسه حواسش رو پرت نکین

لوتی با کلافگی سرجاش تکون میخوره
:پس کی میرسیم؟

زین:تقریبا رسیدیم

جی:زین همینجا نگه دار باید یکم نون بگیرم برای غذا و باید به یکی سر بزنم

Everything Has Changed Where stories live. Discover now