Chapter: 7

212 32 44
                                    

خونمون دقیقن کنار خونشونه و دلیل آشناییمونم با خانواده استایلز همینه...
ایکاش هیچوقت به این شهر نیومده بودیم
ایکاش هیچوقت با اون خانواده آشنا نمیشدیم
ایکاش هیچوقت نمیدیمش
همه اینا فقط برای یکصدم از ثانیس و بعد از تموم افکاراتم متنفر میشم

یکم از خونه با تار عنکبوت پوشیده شده خیلی تاریک بود و خیلی زیاد نمیشد چیزیو دید

زین:من میرم زیر زمین کنتور برق رو وصل کنم

لویی:میخوای باهات بیام ؟

زین:نه.. مواظب لوتی باش که به تار عنکبوتی چیزی برخورد نکنه حوصله جیغاشو ندارم

تک خنده ای میکنم:باشه

لوتی:عنکبوتا اصلا خنده دار نیستن پسرا

لویی:آره...آره جیغایه تو هم اصلن خنده دار نیست

زیاد طول نمیکشه که چراغ تمام خونه روشن میشه یکم گردو خاک و تار عنکبوت رویه وسایلا نشسته بود ولی مثل همیشه بود...

مامان با ناباوری تمام خونرو آنالیز میکرد
جی:باورم نمیشه خونه قشنگم به این وضع در اومده

لویی:میدونم چی سرته اما چند دقیقه وایسا من الان میام کمکت میکنم

جی:نمیخواد تو برو استراحت کن خواهرت کمکم میکنه... فکر کنم خسته ای

لوتی:منم خستم مامان

لویی: شب بخیر مامان پس

جی:لوتی اون پارچه رو مبلو به من بده

لویی:تبعیض جنسیتی تا کی؟

زین:منم کمکتون میکنم

به غرغرایه لوتی گوش نمیدم
و سمته اتاقم میرم مثل همیشه بود کلی کاغذ و عکس به دیوارا چسبیده بود از گروه بیتلز و نیروانا گرفته تا بند بویی که بابام تووش بود و عکسای خانوادگیمون یا عکسایی که با اون گرفته بودم...
نصفه خاطراتم رو توو این اتاق پنهون کرده بودم...

سمت پنجره اتاقم رفتم و بازش کردم به غروب آسمون نگاه کردم ... هوای اینجا ...

یاده آقا خرس افتادم
آقا خرسی... چی شد که اونم از زندگیم رفت
اون دوست بچگیم بود


Flash back

(1999) (لویی اینجا ۶ سالشه و هری 7 )

لویی لبه پنجره خونه ای که تازه اومده بودند نشسته بود و به آسمون نگاه میکرد

اون از پرنده ها متنفره ولی دوست داشت مثله اونا میتونست پرواز کنه
دوست داشت از بین ابرایی که الان به رنگ نارنجی در اومده بود عبور کنه

به دوست خیالیش گفت
_میدونی خرسی من یه روزی پرواز میکنم درست مثله اون پرندها آه اصلن چرا پرنده هایه به اون زشتی باید پرواز کنن اما من نمیتونم

Everything Has Changed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora