Chapter: 2

319 61 29
                                    

داستان از دید او:

تا صبح کنارش بودم و بهش نگاه میکردم به چشماش که زیرش کبود شده به بدنش که خط خطی شده به موهاش که هنوزم نامرتب بود ...

همه ی اینا تقصیر منه؟
من نمیخوام اینجا باشم درسته بهش گفته بودم تا آخر عمرش و حتی بعد اونم پیشت میمونم
اما نه اینجوری اون فقط با دیدن من داره آسیب میبینه من اینو نمیخوام
شایدم اگر من برم و دیگه نبینمش چی؟ یا برم یه جای بدتر ..
چی من الان گفتم بدتر؟
بدتر از جایی که الان هستم؟ بدترین جا جایی هست که لویی غمیگین بدتر از اون وقتی که دلیل ناراحت بودنش منم و من نمیتونم کاری کنم
نمیدونم چجوری من اینجام نمیتونم روح یا همچین چیزی باشم
نه نمیخوام درباره این فکر کنم
تنها چیز مهم اینه که من اینجام کنار لویی این تنها چیزیه که منو خوشحال میکنه

هری؟آره من خوشحالم...

فقط فقط شاید یه ذره ناراحتم فقط یه ذره
از اینکه نمیتونم لمسش کنم

یا وقتی که غذا برای چند روز نمیخوره براش غذا درست کنم

یا وقتی گریه میکنه اشکاش رو پاک کنم و توو بغل بگیرمش موهاشو بوو بکشم
و بگم که دوستش دارم
اونم آروم توو آغوشم به خواب خیلی آرومی بره و منم با صدای نفساش دوباره و دوباره متولد بشم ...

اما الان تنها کاری که میتونم انجام بدم کنارش باشم در حالی که نمیتونم دستاشو بگیرم
در حالیکه نمیتونم بوش کنم

با نوری که از پنجره ها به اتاق میوفته چشماش رو
آروم باز میکنه
با دیدن من یه لبخند غمگینی میزنه
که  آزارم میده
با اینکه توو این چندسال شکسته شده اما بازم خوشگلترین پسری که از نظر من توو دنیا وجود داره با چشمای اقیانوسیش...
معلوم نیست چشماش از کدوم قطعه بهشته؟ فکر کنم یه جایی باشه با کلی جواهرات غنی و دست نیافتنی که از اونا دو تا زمرد آبی اینجاست آره توو این دنیایه کثیف  ولی روی چشمای یه فرشته جایی که باید باشه و بیشتر خودنمایی کنه اون لیاقت اینا رو داره امیدوارم بتونم تا آخر عمرم توو اون قطعه از بهشت زندگی کنم

_صبح بخیر فرشته

+صبح بخیر ...

کم‌کم توو چشماش اشک جمع میشه و با بغض گفت
+تو دیشب منو تنها گذاشتی...تو میدونی من از تنهایی بدم میاد

_ تو باید عادت کنی لو من نمیتونم واسه همیشه پیشت بمونم

+تو ازم خسته شدی؟

_نه معلومه که نه...من همیشه پیشت هستم یادت نرفته که

+من زندگیت رو ازت گرفتم من جوونیت رو ازت گرفتم...تو چطور میتونی فکر کنی اذیت نمیشم

_تو اینو ازم نخواستی...انتخاب خودم بود...این قلب همیشه جاش اینجا بوده و شایدم این چند سال که با من بوده فقط برای همین لحظه می‌تپیده

سعی میکنم دستمو رویه قلبم بزارم که حالا توو سینه اونه جایی که بهش تعلق داشته

کلافه سرشو تکون میده
+بازم بحثه همیشگی...

تنها چیزی که دستش بهش میرسه رو بر میداره و میکوبه به دیوار... و به قطعات کوچیک رو زمین پخش میشوند

با عصبانیت داد میزنم
_با این چیزا هیچی درست نمیشه لویی تاملینسون!منو از ذهنت پاک کن لو از اینکه همه جا پیشت باشم پاک کن من نمیخوام اینجا باشم من به اینجا تعلق ندارم دارم اذیتت میکنم وقتی اینطوری میبینمت

اونم داد میزنه
+نمیتونم.. میفهمی؟...نمیتونم از دستت بدم

سعی میکنم بهش نزدیک بشم
+ت.تو باید سعی کنی خوب بشی لو

_تو هم فکر میکنی من یه روانیم؟

+من هیچوقت اینو نگفتم تو فقط نیاز به کمک داری تو همین الانشم داری با یه روح یا چه میدونم داری با چی حرف میزنی فقط میدونم من بخاطر توعه اینجام...

_من چیکار کنم بدونه تو ؟ اونوقت تا آخر عمرم تنهام

+تو میتونی دوباره عاشق بشی لو

_نه...تو منو دیگه دوست نداری...تو میتونی اگه بخوای یه بار دیگه منو ترک کنی

+واقعا اینطور فکر میکنی لویی؟
با صدای در زدن عصبی از روی زمین بلند میشه و به سمت در میره

:اتفاقی افتاده آقای تاملینسون؟ راستش ما صدای شکستن و داد زدن شنیدیم

با یه لبخند ظاهری میگه
+اوه نه فقط یکم عصبی بودم داشتم تلفن حرف میزدم...
به من نگاه میکنه و اخماش میره توو هم
پسر جوونی که پیشخدمت بود نگاهی به لو میکنه و با گیجی میگه
:صبحونتون آمادست الان براتون میارم!

+نه ممنون میل ندارم باید برم جایی...

اون پسر سرشو تکون میده و اونجارو ترک میکنه...درو میبنده

بدون اینکه نگام کنه چمندونش رو برمیداره

_کجا میریی؟

+خونم...

_کدوم

+یه خراب شده دیگه

سرشو تکون میده و قبل از اینکه درو محکم ببنده
لو:من نمیزارم تو منو تنها بزاری استایلز










Midoonam ghat zadin ama fekr konam too ghesmate bad vasatoon roshantar beshe age vote va cm nazaein dastano pak mikonam^_^

Everything Has Changed Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt