Chapter: 6

171 35 56
                                        


دستاشو از سرما توو جیبش میکنه
و بخاطر هجوم خاطرات سرشو تکون داد تا اونا رو فراموش کنه...
گذشته ...
حالا تو دیگه مجبور نیستی بخاطر پول مواد بفروشی تو الان انقدر پول داری که میتونی این شهرو بخری ...

و مامانت تو رو دوست داره... اون تو رو دوست داره چون با خودش کنار اومد و گذشتش رو فراموش کرد اون با اینکارش هم به خودش و  هم به همه ما کمک کرد تا زندگی خوبی داشته باشیم... منم باید مثل اون باشم و خیلی سریع روبه راه بشم

شروع میکنم به راه رفتن من این راه رو خوب میشناسم تقریبا هرروز اینجا میومدم

از کنار جاده دوتا شاخه گل میچینم

پدرم رو پیدا میکنم بهش خیره میشم گلها رو
کنار قبرش میزارم

با صدای لرزون که حاصل از بغضه میگم:سلام بابایی..

_ببین کی اومده...

+پسر خوشگلم...

بغضم میترکه و کنار قبرش میوفتم
_ببخشید که این همه مدت اینجا تنهات گذاشتم

+اما من پیشت بودم

_میدونی با یکی از نوشته هایه دفترت آهنگ خوندم طرفدارام بخاطر این آهنگ میمیرند ...خیلی دوست داشتم وقتی اون آهنگ رو میخوندم تو هم اونجا بودی و بهم افتخار میکردی

+همیشه بهت افتخار میکنم...

_بابا همه فکر میکنند من دیوونم چون هری رو میبینم یا صداهای تو رو میشنوم به نظر تو هم من دیوونم؟

_میدونم قبلا هزاربار این سوال رو ازت پرسیدم...

باد لطیفی میاد و موهامو بهم میریزه ولی گرمی دستش رو رویه موهام حس میکنم

لبخندی که با اشک همراهه میزنم

_میدونی بعضی موقع ها دلم واسه اون موقع که شبا میومدی با گیتارت واسم آهنگ میخوندی تنگ شده...

به درخت کاجی که کنار قبر بابامه تکیه میدم و به کفشایه مشکیم خیره میشم
_دوس دارم تا آخر عمرم همینجا پیشت بمونم...

:هی تو هنوز اینجایی؟
بخاطر صدا از جام میپرم ولی با دیدنش دوباره دست به سینه سرجام میشینم

_تو اینجا چیکار میکنی هری؟

زین:یکم دیر کردی... و من زینم

_اوه آره بهتره برگردیم  مرسی که اومدی دنبالم

هری:مثل همیشه...

_چی؟

هری:هیچی...

زین با تعجب نگام میکنه

زین:چی،حالت خوبه لو؟

این صداهای لعنتی
_ هیچی میگم بریم؟

زین:اوه البته

فلش بک:

از این بهتر نمیشه

Everything Has Changed Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin