پاییز شروع شده بود و خب...مدرسه ها هم همينطور!
و فاصله ی ما هر روز بیشتر میشد
نمیدونستم چرا اما دیگه هر روز و هر ساعت بهم پیام نمیداد و هر دو هفته،یک بار سر و کله اش پیدا میشد
چند ساعتی حرف میزدیم و دوباره غیبش میزد
از این وضع بدم میومد ولی کم کم بهش عادت کردم...دلم براش تنگ میشد ولی فکر کردم شاید اینجوری بهتر باشه
هر دفعه به خودم میگفتم که وقتی بهم پیام داد،بالاخره بهش میگم که چقدر دوستش دارم!
اما جرعت کافی نداشتم و میترسیدم که منو رد کنه
...همونطور که من سعی کردم ردش کنم+هیییی چطوریییی
-خوب...تو چطور؟ :)
+عه..خب منم خوبم در واقع عالی ام!
-دلم برات تنگ شده بود بث
+منم همینطور؛خیلی زیاد!اما سرم شلوغ بود متاسفم...
-مهم اینه که الان باهم حرف میزنیم ^-^
+خبر جدید چیه؟!
-هیچی همون مزخرفات همیشگی..تو؟
+اوه من؟خب راستش..دیدی بهت گفتم که سرم شلوغه؟خب من شاید..شاید الان یه دوست دختر داشته باشم
گوشی از دستم افتاد...
سعی کردم چیزی که میگه رو هضم کنم اما برام سخت بود...قلبم از ناراحتی درد میگرفت
قطره اشکی که روی صفحه گوشیم افتاده بود رو پاک کردم تا تایپ کنم:
"برات خوشحالم عزیزم!"
من دیر کرده بودم...خیلی دیر!!
YOU ARE READING
Distance [LGBTQ+]
Romancegirlxgirl LGBT Based on a real life experience بر اساس یک تجربه ی واقعی :)