هیچ وقت حسرتی که تا ماه ها و شاید سال ها بعد خوردم رو فراموش نمی کنم
اگه فقط زودتر اقدام میکردم،شاید الان هنوزم باهم بودیم :)
اما اون خوشحاله..پس منم خوشحالم!
وقت اونه که به زندگیم ادامه بدم.....
با يه آدم جديد...شايد با يه كراش ديگه...شايد كسي كه بهم نزديك تره؟!
____________________________________
مرسی از همه ی کسایی که تا اینجا داستانو همراهی کردن
آخرش یکم بی معنی و غمناک بود اما نمی خواستم وارد جزییات بشم وگرنه خیلی طولانی تر از این میشد ؛)
امیدوارم از تجربه شخصی من خوشتون اومده باشه و شایدم یه چیزی دستگیرتون شده باشه اگرچه همش واقعیت نبود!
راستی داستانهای بعدیم هم ممکنه بر اساس همین قضایای LGBT باشه پس اگه اینجور رابطه ها رو حمایت میکنید،فالوم کنید مرسی D:
YOU ARE READING
Distance [LGBTQ+]
Romancegirlxgirl LGBT Based on a real life experience بر اساس یک تجربه ی واقعی :)