وقتی هری یهویی عقب رفت لویی با تعجب بهش نگاه کرد.
کار اشتباهی نکرده بود
پس هری دردش گرفته بود؟
یا مشکلی پیش اومده بود؟بر خلاف تصورات لویی، وقتی هری با لبخند بزرگی رو لباش به لویی نگاه کرد ، تعجب لویی چند برابر شده بود.
"لگد زدن." در حالیکه از خوشحالی اشک تو چشاش جمع میشد گفت. آخرسر تونسته بود بچه هاشو حس کنه.
با نگاه کردن به چشمای لویی متوجه چندتا حس متفاوت شد.
خوشحالی و در عین حال هیجان تو چشماش موج میزد. و شاید یکم عشق..؟
هری مطمئن بود که اخریو از خودش دراورده.لویی هری رو بغل کرد و باعث شد کابین تکون بخوره. این اتفاق موجب شده بود هری بیشتر به لویی بچسبه.
دستاشو با شوق رو شکم هری گذاشت.
لویی با حس کردن لگد زدن بچه هاش لبخند بزرگی زد.
بچه هاشو حس کرده بود. برای اولین بار اونارو حس کرده بود و این حس غیرقابل توصیف بود. حتی نمیتونست حدس بزنه وقتی بچه هاش بدنیا اومدن و اونارو تو بغلش گرفت قرار بود چه احساسی داشته باشه.
هری میدونست که این لگد به معنای اعلام حضور بچه ها بود. اینجا بودن و داشتن لحظه ب لحظه بیشتر بزرگ میشدن.
لویی هریو دوباره سمت خودش کشید و لباشو محکم رو لباش فشار داد.
خودشو موظف نمیدونست که توضیح بده، فقط میخواست محکم ببوستش. میخواست باهاش عشق بازی کنه و مخفی ترینش، که حتی از خودشم قایم میکرد، میخواست اونو دوست داشته باشه.
وقتی هری آناً شروع کرد به همراهی کردن، لویی فهمید ک راندشون تموم شده. بدون اینکه به نگاه های مثبت و منفی مردم اهمیت بده هری رو بغل کرد و بدون اینکه بوسشون رو قطع کنه از کابین خارج شد.
"هری." لویی زمزمه کرد.
پیشونی هاشون بهم چسبیده بود و بین لباشون فاصله خیلی کمی وجود داشت.
"میدونی که بهت اهمیت میدم نه؟" هری لبخند زد."البته." هری درحالیکه دستاشو پشت گردن لویی حرکت میداد گفت.
"خوشحال شدم چونکه نمیخوام منظورمو بد برداشت کنی. تو و بچه هامونو دوست دارم" چشمای هری گرد شد و به لویی زل زد.
یکم پیش گفت 'دوستت دارم' یا هری اونطوری فهمیده بود؟
لویی آناً با خجالت سرشو خم کرد و چون نزدیک هم بودن هری تونسته بود سرخ شدن گونه هاشو ببینه."میخواستم بگم که-"
"نیاز نیس توجیح کنی." هری با لبخند گفت.
در واقع هنوز متوجه نشده بودن که پوزیشنشون زیاد برای مکان عمومی مناسب نیس ولی وقتی زمزمه ها بیشتر شد جفتشون با خجالت از هم جدا شدن.****
"هری مطمئنی که اینو میخوای؟" لویی مدارک رو کنار گذاشت و رو هری تمرکز کرد.
YOU ARE READING
SHIT! I'm Pregnant. || L.S AU
Fanfictionهری استایلز وقتی تاریخ مرگشو از بیمارستان دریافت کرد، کارهایی که قرار بود تو این دو ماه انجام بده رو خیلی وقت پیش مثل لیست نوشته بود. ولی وقتی نوبت به عمل کردنشون رسید، سرنوشتشو کاملا تغییر داد. Tops!Louis Bottom!Harry Larry Stylinson AU Fanfiction