بلاخره سکوتو شکست
"آقای هری استایلز درسته؟"
سر تکون دادم
"میتونم هری صدات کنم؟"
"بله"
"خوبه تو هم میتونی لویی صدام کنی"
بازم سر تکون دادم
دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم جلوی ساختمون من.فکر نمیکردم انقدر دقیق محل زندگی منو بدونن.
تشکر کردمو خواستم پیاده شم که گفت باهام میاد.گیج بودم نفهمیدم چه خبره.باهام وارد ساختمون کوچیک و نمدار شماره ۱۸ شد و سه طبقه رو از پله ها بالا رفتیم.
ساختمون قدیمی بود و از آسانسور خبری نبود اما برا من کافی بود.
در واحدمو باز کردمو مردد گفتم-"بفرمایید"
بدون حرفی وارد شد.
در واحدو بستم که گفت-"هری تو پسر خوبی هستی من خیلی وقته زیر نظر دارمت..."
با این حرفش ترس و نگرانی وجودمو گرفت و نگاهش کردم.
"میدونم کارتو دوست داری...برا همین میخوام یه پیشنهاد بهت بدم... "
به تنها کاناپه تو اتاقم اشاره کردم تا بشینه.
باهم نشستیم.
لبخندی زدو گفت-"تو میدونی چند تا شعبه دارم درسته؟"
"چهلو سه تا"
"دقیقا...میتونی مدیر یکی از شعبه هام بشی به شرطی که تو هم بهم کمک کنی"
مدیر شعبه؟من؟کمک؟
هنگ کرده و با دهن باز نگاهش کردم که دستشو گذاشت رو رون پام."من احتیاج به یه وارث دارم اما همونطور که میدونی ازدواج نکردم و هیچوقت هم قصد ازدواج ندارم.از رحم اجاره ای هم خوشم نمیاد چون دوست دارم نطفه بچه ام با عشق بازی شکل بگیره نه مدل دیگه...و اینکه میدونی من استریت نیسم ترجیحا دلم میخواد با یه پسر رابطه داشته باشم... "
کم کم داشتم میگرفتم منظورش چیه.
اما مغزم نمیتونست خوب تجزیه و تحلیل کنه قضیه رو"من آزمایش دوره ای همه کارمندامو بررسی کردم.از نظر اندام و صورت و ضریب هوشی چک کردم.از نظر رفتار اجتمایی و خانوادگی بررسیتون کردم و در نهایت تورو انتخاب کردم هری..."
"منو؟"
"تو خانواده ای نداری که بخوای براشون توضیح بدی بچه چه کسی رو داری به دنیا میاری و مجبور نیستی بخاطر اینکه با یه مردی به کسی جواب پس بدی..هیچ اعتیادی نداری و کاملا سالم زندگی کردی هیچ بیماری وراثتی و جسمی نداری،زیبایی،باهوشی،زرنگی و بهترین کاندید برای به دنیا اوردن وارث منی..."
فقط با دهن نیمه باز نگاش کردم.
آره من کسیو نداشتم جز خودم.
هیچ خلافی تو عمرم نداشتم.
تازه منم استریت نیستم باکرم مسلما لویی اینو دیگه نمیدونست..
یه پسر ۲۳ساله...
زیبا؟اگه حلقه گود زیر چشمام و بی رنگ و رویی صورتم نبود شاید زیبا بودم!
اما الان به قول بچه های رستوران بیشتر یه روح سرگردان خسته بودم..دهنم بازو بسته شد حرفی بزنم
اما لویی ادامه داد"از همه اینها مهمتر من به هر کسی حس ندارم...هرچند زیبا اما اندام تو برام جذابیت داره و این برای من خیلی مهمه چون من دوست دارم وارثم از یه رابطه سالم به وجود بیاد نه چیزه دیگه"
فقط نگاهش میکردم
الان چی گفت؟گفت به من میل داره و میخواد براش بچه بیارم بدون اینکه باهام ازدواج کنه؟
چون خوانواده ای ندارم که نگران جواب پس دادن باشم؟اوه خدا بی کسی آدمو انقدر بی ارزش میکنه؟
سریع از روی مبل بلند شدمو رفتم سمت در
ممنون میشم ازینجا برین بیرون
برگشتم سمتش
خیلی ریلکس تکیه داد به کاناپه"بیا بشین هری"
"آقای تاملینسون من اگه به نون شبم هم محتاج باشم حاضر نیستم تنمو بفروشم"
لبخند کجی زد
"میدونم میدونم تو چطور پسری هستی و برای همین تورو انتخاب کردم"
"اشتباه کردین،چون من حاضر نیستم این کارو کنم"
"منطقی باش ...تا کی میخوای اینجا زندگی کنی؟"
با دستش به اطراف اشاره کرد
YOU ARE READING
MoonOff [L.S]
Fanfictionنمیدونم کی و چطور•تمامِ روح و جسمم فقط و فقط مال اون شد•که خودم هم نفهمیدم. «لری استایلینسون»