(25)

1.8K 202 177
                                    

سریع باقی مونده لباس های قابل پوشیدن رو تو چمدونم ریختم. چند تیکه عکس خودم و زین . دوتا کتاب یادگاری و مسواک جمع کردم
به اتاق نگاهی انداختم
دیگه چیز زیادی تو این اتاق نمونده بود جز چند دست ملحفه کهنه و لباس های قدیمی

رفتم تو نشیمن. لویی تو اشپز خونه بود و به کابینت تکیه داده بود
بدون توجه بهش دوتا قاب عکس خودمو زین رو برداشتم
یادگاری کوچیکی که رو در یخچال چسبونده بودم رو هم برداشتم و به لویی نگاه کردم
کل دارایی با ارزش من یه چمدونم نشده بود

اما هرچی بود همه حاصل دسترنج خودم بود
نه مثل لویی تاملینسون ارثیه باد اورده پدری
برای همین با افتخار سرمو بالا گرفتم و گفتم

"حالا بریم"

سری تکون داد و اومد سمتم
شاید امروز تو در موضع بالایی باشی تاملینسون
اما قسم میخورم یه روز من از تو بالاتر میشم

لویی

خیلی خسته بودم
سیگارمو به بیرون پرت کردم

رفتم سر یخچال  هری تا چیزی برای نوشیدن بردارم...
اما جز یه بطری آب چیزی نبود.  محض رضای فاک یه سیب تو یخچال نبود.
فریزر رو باز کردم. یه پیتزا یخ زده نصفه!
کابینت کنار یخچالش رو باز کردم
سه بسته نودل نیمه اماده.

بقیه کابینت هارو چک کردم...
همه خالی بودن
حتی به تعداد کافی برای 4 نفر ظرف تو این خونه نبود

چطور یه نفر میتونه اینجوری زندگی کنه
هری باید از من ممنون باشه دارم این فرصتو بهش میدم
چمدون نیمه پر هری رو از دستش گرفتم

"خودم میتونم بیارم"

"میدونم اما دور از ادبه که وقتی من هستم. بزارم تو چمدونت رو بیاری"

ابروهاشو بالا انداخت انگار میخواست چیزی به من بگه یا تیکه ای بندازه
اما سکوت کرد

با هم از پله ها رفتیم پایین
بیرون هوای تمیزو نفس عمیق کشیدم
هری هم همینطوری نفس عمیق کشید انگار داشت غرق میشد و تشنه هوا بود

صدایی شبیه غرغر شکم شنیدم و مشکوک نگاهش کردم
گونه هاش گل انداخت اما به روی خودش نیاورد
مسلما چیزی نخورده بود . مگه تو اون خونه چیزی برای خوردن پیدا میشد
چیزی نگفتم و سوار ماشین شدیم

تو مسیر با گوشی غذا سفارش دادم تا وقتی میرسیم خونه اماده باشه
هری با فاصله از من نشسته بود و خیره به بیرون بود
آروم پرسید

"الان کجا داریم میریم؟"

"خونه من"

برگشت سمتم

":اینو که میدونم"

خندیدمو گفتم

"پس سوالت چیه؟"

MoonOff [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora