هییی
متاسفم دو روز آپ نکردم نتونستم
______________
وقتی رسیدم از روشن بودن برق سالن تعجب کردم ، چون خبری از هری نبود
برق سالن رو خاموش کردمو رفتم سر یخچال تا لبی تازه کنم
با دیدن خوراک استیک و سبزیجات تازه یادم اومد از صبح چیزی نخوردم
غذارو گرم کردم و بعد از خوردنش رفتم سمت اتاق خواب
دیدن هری وسط تخت اتاقم حال عجیبی بهم داد
لباس هامو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم
با تکون تخت بیدار شد و برگشت سمتم"لویی ..."
"هومم ..."
خواب و بیدار بود . اومد سمتم و خودشو تو بغلم جا کرد و گفت
"چه خوب شد که اومدی ... اینجا بدون تو ترسناکه ... "
از حرکتش و حرفش شوکه شدم ، یعنی از رو صداقت اینارو گفت یا همش نقشه بود؟
به صورتش نگاه کردم
خواب بود . خیلی زود هم نفس کشیدنش منظم شد و نشون داد خوابش عمیق شده
شاید تو خواب صادقانه حسشو گفت
ته دلم خوشحالی عجیبی رو حس کردم
اینکه کسی منتظر حضور و بودنت باشه ...
حس خوبیه ...سریع این افکارو از ذهنم بیرون کردم
احمق نباش لویی ... اینا همش یه قرارداده
چشم هامو بستم و سعی کردم بخوابم
اما بدن نرم هری خوابو ازم گرفته بودتنها چیزی که الان ذهنمو خالی میکرد یه رابطه کامل بود ...
هری
خواب و بیدار بودم وقتی داغی لب های لویی رو گردنت نشست و دستش شروع به باز کردن دکمه های لباسم کرد
انقدر خسته و خمار خواب بودم که فقط تونستم دستامو تو موهاش فرو کنم و اسمشو صدا کنم
"لویی ... "
"تو بخواب بیبی ... میخوام ذهنمو آروم کنم ... "
واقعا مثل یه خواب شیرین بود
دستای گرم لویی که بدنمو فتح میکردو لب هاش که همه جا میرفت
نفهمیدم لباس هامون کجا رفت
فقط گرمای بدنش و لذتی که اینبار انقدر زیاد بود که دردم هیچ میشد
حتی ناله هایی که میشنیدم باورم نمیشد از منه
حرف های خمار لویی تو گوشم که داغ ترم میکرد
ناخونامو تو کمرش فرو کردمو همجا ستاره بارون شد
YOU ARE READING
MoonOff [L.S]
Fanfictionنمیدونم کی و چطور•تمامِ روح و جسمم فقط و فقط مال اون شد•که خودم هم نفهمیدم. «لری استایلینسون»