عطر ملایمش حس میشد.کنارم خم شد و رو زانوهاش نشست.
دونه به دونه لیبل هارو چک میکردـنگاهش کردمو ازش پرسیدم
"این کنسرو هایی که تخفیف خوردن تاریخ انقضاشون گذشته؟"
بدون اینکه نگاهم کنه همینطور که کارشو انجام میداد جواب داد
"نه مسلمه که نگذشته...ما اینجا هیچ محصول تاریخ گذشته ای نداریم..اونایی که تخفیف خوردن یا از کارخونه با تخفیف به ما تحویل داده شدن و یا تا پایان تاریخ انقضا محصول کم تر از یکماه مونده"
تمام مدت به حرکت لب هاش خیره بودم.
جدا ازینکه از طرز برخوردش
خوشم اومده بودلب های صورتیش بیش از اندازه نرم به نظر میرسید.
نمیدونم چند دقیقه ایستادم نگاهش کردم که بلند شد رفت سمت دیگه قفسه ها.
اما همونجا فهمیدم این پسرو میخوام برنامه و هدفم همین بود
یه بچه سالم از یه رابطه سالم
نطفه ای که از یه عشق بازی واقعی به وجود بیاد .ومیدونستم هری برای این هدفم مناسب چون حتی اون لحظه هم میتونستم همه چی رابطمون رو تو ذهنم تصور کنم.
بعد از اون روز بود که برنامه ریزی کردم برای گفتن بهش اما با رد کردن پیشنهادم یکم همه چی بهم ریخت .
فقط یکم
چون اگه با میل موافقت نکنه
مجبورش میکنم موافقت کنه
تا حالا چیزی نبود که بخوامو بهش نرسمهری
ساعت ده شده بود که رسیدم خونه رو کاناپه زرد رنگ و رو رفته اتاقم ولو شدم
خیلی خسته بودم
اره شبیه لونه موشه..
اما خونه منه..
وقتی یه عمر بدونه سر پناه باش
وقتی اتاقت یه سالن با ۲۴تا بچه باشه .این خونه نقلی میشه بهشت برات
به فردا فکر کردم و کارمند جدیدی که قرار بود بیاد ته دلم حس کردم مربوط به لویی باشه .نکنه داره جایگزین میاره برام
بغض کرده بودم.دلم میخواست فردا طوری سخت بگیرم که نیومده فرار کنه.
اما میدونم که نمیتونم.
هیچوقت نمیتونم با کسی بد برخورد کنم یا بد جواب بدم.انقد تو بچه گی نگاهای زهر الود و جواب های نیش و کنایه دار شنیدم که هیچوقت حاضر نیسم با نیش زبونم یا نگاهم کسیو ناراحت کنم .
با این فکرها پرت شدم تو گذشته
وقتی فقیر باشی خندیدنت کنار خیابون هم برای بقیه کریهه.حتی وقتی به اونا کاری نداری و با دوسته خودت با یک قاصدک تو دستش میخندی .
بقیه با چشم های پر از نفرت نگاه میکنن.
چون لباس هات کهنه است
چون صورتت کثیفه.انگار گناه توئه که اینجوری داری بزرگ میشی .
با نگاهشون انگار میگن کاش بمیری تا چشممون با دیدن این صحنه اذرده نشه.
برای همین از نگاه و رفتار لویی بدم می اومد.
چون منو یاد بچگیم انداخت
طوری از بالا نگاهم کرد که یه لحظه حس کردم همون پسر بی دفاع کوچه های شلوغ شیکاگوام.همون که تو سرما گرسنه سمت یتیم خونه میدوئید
تا به اون شام کوفتی دیر نرسه
شامی که ساعت ۹ شروع میشد و ۹:۱۰ دقیقه جز ظرف خالی چیزی باقی نمی موند.سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم پاک شه.
اون روز ها گذشت
من دووم اوردم
من رسیدم اینجا.کسی نمیتونه این زندگیو از من بگیره.
زندگی که شبو روز براش زحمت کشیدم.یه نودل آماده از تو کابینت بیرون اوردمو با آب داغ آمادش کردم.
رو کاناپه چمپاته زدموو شروع به خوردنش کردم.
با صدای مبایلم گوشیمو چک کردم.زین بود.
"سلام هری،امتحانام از فردا شروع میشه.برام دعا کن"
لبخند زدمو جوابشو دادم.
زین ۵سال از من کوچیک تر بود و از وقتی دو سالش بود من بزرگش کرده بودم.
حس برادرانه یا شاید پدرانه بهش داشتم.
بخش قابل توجهی از در آمدم هزینه تحصیل زین میشد.
اما برام مهم نبود.خوشبختیو شادی اون از همچی برام با ارزش تر بود.
یه سال دیگه قسط های کالج خودم تموم میشد و میتونستم راحت تر زندگی کنم
شاید اونوقت میتونستم یکم به خونه برسم.به کاسه نودلم نگاه کردم
یا شاید بتونم شب ها غیر از نودل چیز دیگه ایم بخورم.
لویی
تو آینه به چهره جدیدم نگاه کردم.
ساموئل با لبخند مغرورانه ای نگاهم کرد.
"نظرت چیه لویی؟خودتم خودتو نشناختی ها"
"کارت بد نیست..فکر نمیکردم غیر از کوتاه کردن موهام کار دیگه هم بلد باشی."
ساموئل آرایشگر خانوادگی ما بود.
به بهونه ی چک کارمندا و نیاز به تغییر قیافه ازش خواستم یکم منو عوض کنه.اما خیلی بیشتر از یکم تغییر کرده بودم.
موی حالت دار و نسبتا بلند خرمایی.
با سیبیل دهه هشتادی و لنز قهوه ای.
حتی رو ابروهامم کار کرده بود.
جدا شبیه خودم نبودم.از ساموئل جدا شدمو رفتم فروشگاه.
اگه مگی منو نمیشناخت مسلما هری هم منو نمیشناخت.
یه شلوار جین و تی شرت پوشیده بودم که تیپم به کارمندای فروشگاه بخوره.
از دفتر پشتی وارد شدمو رفتم سمت دفتر کار مگی.
_____________________
فکر کنم باید یکم راجب خصوصیات شخصیتا براتون توضیح بدم.
همونطور که میبینین هیچکدوم از خصوصیات اصلی شخصیتا تو داستان نیست. اینا فقط قیافه ی مثلا هریو لوییو دارن پس انتظار نداشته باشین که خصوصیات اصلیشونم داشته باشن
و اینکه شاید بعضی از شخصیتای وان دیو نتونم وارد داستان کنم :")
YOU ARE READING
MoonOff [L.S]
Fanfictionنمیدونم کی و چطور•تمامِ روح و جسمم فقط و فقط مال اون شد•که خودم هم نفهمیدم. «لری استایلینسون»