(15)

1.3K 200 33
                                    

عجیب بود .حقوقی که بهش میدن شاید خیلی زیاد نباشه!

اما مسلما در حد خوردن غذاهای تازه یا زندگی تو یه خونه حداقل مناسب تر هست!

با یاد اوری خونه کوچیک و نم دار هری کلافه برگشتم سمت دیگه.

چرا این پسر اینجوری زندگی میکرد؟
چرا انقدر صرفه جویی؟

باید یه قضیه ای باشه!اینو باید در بیارم!

حس میکردم کلید بدست اوردن هری دلیلیه که بخاطرش اینجوری زندگی میکنه!

یا یه ارزویی داره که بخاطرش در حال پول جمع کردنه.
یا یه بدهی داره!

اما هرچی باشه نمیتونه از دست من در بره.

یه ساندویچ همبرگر سفارش دادمو رفتم سمت هری

در حالت عادی لب به اینجور غذا ها نمیزنم
اما نمیشد به عنوان یه کارمند بری و استیگ گوشت با سس قارچ سفارش بدی!

هری پشت میزی که گفته بود نشسته بود.

مرغ سخاری با سیب زمینی جلوش بود و هنوز شروع نکرده بود

از این که منتظرم مونده بود خوشم اومد.

روبه روش نشستمو باهم شروع کردیم.

به اطلاعات بیشتری برای کنکاش گذشه اش احتیاج داشتم.
برای همین پرسیدم

"راستی نگفتی متولد کجایی؟"

مردد نگاهم کرد.میشد حس کرد از سوال راجب گذشتش خوشش نمیاد.

اما بلاخره گفت

"مونتانا"

"اوه چه جای گرمی نسبت به اینجا"

خندید.یه لبخند که واقعی بود.

"اره...خیلی روشن و گرم"

اینو گفت اما بلا فاصله چشماش غمگین شد.
انگار یه خاطره تلخ یادش اومده بود.

دستی تو موهاش کشیدو گفت

"تو چی؟"

"من کالزاس"

"چه جالب نیک هم اهل اونجاس"

"نیک؟"

"اره دستیار مگی"

به پسری که با سینی نهارش به سمتمون میومد اشاره کرد.

"ایناهاش داره میاد"

با دیدنش تازه یادم اومد.همون پسری که دیروز تو رختکن داش با هری صحبت میکرد.

با یاد اوری رختکن باز بدن لخت هری اومد تو ذهنم.
بدنی که با دیدنش حسابی جذبم کرده بود.

نگاهم رو بدن هری چرخید...
به زودی لوویی اروم باش...

چشم از هری برداشتم و به نیک که به ما رسیده بود نگاه کردم.

"سلام نیک ایشون سم کندی کارمند جدید هستن"

نیک با لبخند برگشت سمت منو گفت

"سلام من جرج نیک هستم اما همه منو نیک صدا میکنن"

باهاش دست دادم  که کنارمون نشست.

"خب روز اول کاری چطور بود؟"

"سخت"

"خوبه معلومه که هری ازت زیاد کار کشیده که اینو میگی"

هری شونه بالا انداختو گفت

"هنوز کاری نکردیم که"

"هری مثل پولدزر کار میکنه بعد میگه کاری نکردم"

خندیدمو به هری نگاه کردم
گونه هاش یکم گل انداخته بود
خودشو با نهارش سرگرم کرد

تازه داشتم وارد سوالای شخصی تر میشدم که این پسر مزاحم شد.نمیدونستم چطور بحثو ادامه بدم که نیک گفت

"امشب تولد دنیل...همه رو دعوت کرد بار اون سمت خیابون..به توهم گفت؟"

"نه با دعوای دیروزمون فک نکنم بگه"

"هری... دنیل پسر باحالیه..چرا باهاش یکم خوش نمیگذرونی؟"

حالا صورت هری کاملا سرخ شده بود

هری

نگاه سم رو رو خودم حس میکردم

انگار با شنیدن حرف نیک شاخک هاش فعال شده بود و زوم کرده بود رو من
نیک دست بردار نبود و گفت

"مطمئنم زین هم راضی نیست تو انقدر به خودت سختی بدی"

دلم میخواست نیک رو خفه کنم
کلافه گفتم

"باشه بهش فکر میکنم..حالا بهتره غذامونو بخوریم قبل اینکه تایم ناهار تموم شه"

فقط برای ساکت شدن نیک اینو گفتم
اما وقتی به صورت سم نگاه کردم خشکم زد

با اخم نگاهم میکرد.اخم و حالت چشم هاش یهو منو یاد لویی تاملینسون انداخت

اونم اونشب منو اینجوری نگاه کرد.
نگاهمو ازش گرفتمو به غذام خیره شدم.

چند دقیقه نگذشته بود که سم بلند شد و گفت

"من قرار بود بعد نهار برم پیش مگی...مرسی واسه امروز هری"

بلند شدمو سعی کردم لبخند بزنم
اما اعتراف میکنم اش بخاطر اون نگاه ترسیدم

با منو نیک دست دادو رفت

نیک گفت...

MoonOff [L.S]Where stories live. Discover now