با عصبانیت توی اتاق راه می رفت
تمام افراد حاضر توی اتاق خفه خون گرفته بودنو تنها صدایی که می یومد صدای قدم های هری بود
به میزش تکیه زدو خودکارشو بین انگشتاش چرخوند روبه چهار مرد زن روبه روش چشم غره رفت
_ تو این پنج هفته چه غلطی می کردین؟؟؟
صداش اونقد سردو ترسناک بود که کندال نا خوداگاه از ترس بغض کرد
نایل سرشو پایین انداختو گفت : من تازه دیروز از سفر اومدم
هری نگاهشو روی کندال و لیام زوم کرد : شما دوتا چه غلطی می کردین؟؟؟
لیام : من ...من ...مشغول کارای شرکت بودم ... معامله ...با هیوشیما ....
_ خیل خوب خفه .... تو چه شکری می خوردی کندال؟؟
پوزخندی زدو گفت : تا جایی که من یادمه یسره اویزون من بودی میشه بپرسم تو این یه ماه چرا
نفهمیدی من تصادف کردم
کندال دیگه نتونست خودشو نگه داره زد زیر گریه : هرولد به خدا من فک می کردم رفتی ژاپن واسه
معاملت .... باور کن فک نمی کردم تصادف کرده باشی
_ توهم خفه ... گمشو بیرون دیگه نبینمت
_ هرییی...
_ از ادمای دروغگو حالم بهم می خوره ... دیگه جلو چشمم پیدات نشه وگرنه سالم نمی زارمت فهمیدی
هرزه؟؟
کندال سرشو تکون دادو با حرکت دست هری سریع به سمت در رفت
هری با دیدن زین پوزخندی زدو گفت : تو اینجا چی می خوای
لیام : من اوردمش برای ....
هری بهش اشاره کرد ساکت شه
زین وحشت زده به هری نگاه کردو گفت : لویی ... چی کارش کردی؟؟
هری پوزخندی زدو گفت : تویه خونه منه .... مگه دوست پسرمن نیست ؟؟
زین نفسشو با اضطراب حبس کردو گفت : ببین هری اون هیچ گناهی نداره ... اینا همش نقشه من بود
... خواهش می کنم اونوول کن ...بزار اون بره
هری نگاهشو از زین گرفتو به پنجره های بلند اتاقش نگاه کرد
_ نچچ
زین با التماس گفت : لیام همه چی رو به من گفت .... من قول تا هروقت بخوای نقش همسرتو بازی کنم
ولی بزار اون بره ... لویی هیچ گناهی نداره
_ هااااه چه طور می تونی بگی یه فاحشه هرزه هیچ گناهی نداره؟؟؟
_ لویی مجبور بود
هری بلند شدو نگاه سردشو روی زین زوم کرد : دهنتو ببند صدات رو اعصابمه
روبه لیام ادامه داد
_ با اون یارو هیوشیما هماهنگ کن واسه قرار داد ...من فردا با یه پسر ازدواج می کنم
زین وحشت زده داد زد : نهههه لویی نهههه
هری پوزخندی به زین زدو گفت : باید یه جوری تقاص دروغاشو پس بده ... البته توهم پس می دی
غصه نخور
بی توجه به دادو فریاد های زین از اتاق بیرون رفتو با قدم های بلند محکمش به طرف پارکینگ رفت
به ماشینش که رسید نفس حبس شدو بیرون دادو دستشو به ماشین گرفت تا نیوفته
قلبش به شدت تیر می کشید احساس تنهایی و سرخوردگی تمام وجودشو پر کرده بودو هیچ کسو نداشت
که حتی باهش دردودل کنه
چه راحت به ادم های اطرافش اعتماد کرده بودو بهشون به چشم یه دوست نگاه می کرد چه راحت خر شده بودو فک می کرد کندال بهش واقعا علاقه داره .... بدتر از همه اینا پسری بود که گوشه دلش نشسته بودو به راحتی بازیش داده بود
با یاد اوری نگاه لویی مشتو با خشم به شیشه ی ماشین کوبید دادزد
_ لعنتیییییییییه هرززززه کاری می کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی احمق ... از من سواستفاده می کنی؟؟؟؟ هاااه سوء استفاده رو بهت یاد می دم بچه ...
صدای اژیر ماشینو قطع کردو سوارش شد
...........
روبه خدمتکارش گفت : لوییو بیار
خودش روی مبل لم دادو منتظرنشست
گیلاسشو به لب هاش کشیدو به روبه روش خیره شد
لویی روبه روش روی زمین نشستو سرشو پایین انداختو ولی هنوزم می شد زخم روی پیشونی و لباسای خونی شو دید
_ چی کار می کردی با خودت کشتی می گرفتی؟؟
لویی پوزخند تلخی زدو سرشو بلند کردو به هری نگاه کرد
_ دوباره حافظتو از دست دادی؟؟
هری با یاد اوری دیروز نیشخندی زدو گفت : اها یادم اومد من زدمت ... البته هنوز تقاص پس دادنت
تموم نشده ها
_ می خوای چی کار کنم ؟؟
هری پوزخندشو عمیق تر کردو بقیه مایع قرمزه داخل گیالسشو خورد
_ برو دوش بگیر لباساتو عوض کن ... فردا باهم ازدواج می کنیم
لویی بهت زده پوزخندی زدو گفت : چی؟؟ خودت می فهمی چی می گی هری؟؟؟
هری از جاش بلند شدو سیلی محکمی به لویی زد : یادم نمی یاد بهت اجازه داده باشم غیررسمی با من
حرف بزنی
لویی دستشو روی گونش گذاشتو زیرلب گفت : ببخشید
هری محکم تر کوبید طرف دیگه صورتش
_نشنیدم چی گفتی .... بلند تر بگو
_ ببخشید قربان
هری چنگی به موهاش زدو سرشو بلند کرد نگاهشو به چشمای لویی دوختو با صدای تاریکی گفت :
دیگه تکرار نشه ... دفه بعدی جوری کتک می خوری که تا یه هفته صدای سگ بدی فهمیدیییییی؟؟
قطره اشکی روی گونه لویی چکیدو اروم گفت : بله قربان
هری کمر راست کردو روبه خدمتکارش گفت : ببرش اتاق من بهش لباس و حوله بده تا حموم کنه
......
بعداز حموم کردن لباسایی که خدمتکار بهش داده بودو پوشیدو وارد اتاق هری شد
لباس ها براش بزرگ بودن ، شلوارشو تا زده بود ولی استین های بلوز تا سر انگشتاش می یومدن کمر
شلوار هم حسابی براش گشاد بود
با احتیاط چند قدم برداشتو نگاهی به اتاق انداخت
اتاق هری سه برابر خونه خودشون بود با این وجود حدس می زد کل خونش اندازه کله محله اونا باشه به قاب عکس های کنار تخت هری نگاه کرد ... فقط عکسای خودش اونجا بود
لبخند ارومی زدو زیرلب گفت : پسره ی خودخواه خودشیفته
با صدای باز شدن در اتاق هول کردو صاف ایستاد برگشت سمت در
هری با دیدن لویی که موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بودو به اون لباسای بزرگ تر از خودش
حسابی با نمک شده بود پوزخند عصبی زدو سعی کرد حس وحشتناک خواستن لوییو توی دلش نادیده
بگیره
_ لعنتی باید برات لباس بگیرم
به لویی نزدیک شدو ازگوشه لباسش گرفت : چرا این قد ریزه میزه ای تو لعنتی ؟؟ تو چه جور مردی
ایی دیگه ؟؟
لویی با خجالت سرشو پایین انداختو لباشو لونچ کرد
هری دستشو زیرچونش زد می خواست چیزی بهش بگه ولی با دیدن لبای لونچ لویی کلمات ازیاد برد
ابرو هاشو بالا انداختو نگاهشو از لویی گرفت رفت سمت تختش
خودشو روی تخت انداختو دستاشو باز کرد
_ لعنتتت یه ماه با کسی نبودم با هر کوفتوزهرماری تحریک می شم
لویی نگاه غمگینی به هری انداخت مطمئن بود هری اونو نمی خواست ... ولی دیدن یکی دیگه کنار
هری واقعا براش سخت بود
اروم گفت : می تونم برم؟؟
_ برو
اروم به سمت در رفتو از اتاق خارج شد به در بسته تکیه زدو سعی کرد بدون شکستن بغضش اروم نفس
بکشه ... ولی بغضش شکست سریع اشکاشو پاک کردو به طرف اتاق کوچیک زیرپله ها رفت
YOU ARE READING
Night of appreciation(L.S)(completed)
Fanfictionمن مجبور بودم اما من واقعا دوست دارم متاسفم