لویی زود باش دیگه
_ هری زشت نیس بدون خداحافظی بریم ؟؟؟ تازه اونا هنوز مهمونتن نمی تونیم بزاریمشون بریم که_ حرف نزن لویی راه بیوفت تا بیدارنشدن
چمدونشو توی صندوق عقب گذاشتو لوییو هول داد توی ماشین
خودش هم سریع پشت فرمون نشستو راه افتاد_ هری ... کاش میذاشتی من بمونم خونه
هری چشم غره ترسناکی به لو رفتو گفت : خیلی از نگاه های هرزه ی بابام خوشت اومده نه؟؟
لویی با حرص لباشو بهم فشردو بی صدا به پنجره خیره شد
_ خیله خوب حواسم نبود ببخشید
لویی حرفی نزد حتی برنگشت سمت هری
_ هیییی قهر کردی الان؟؟
_ مگه برات مهمه ؟؟
_ نه
_ خوب پس لطفا حواستو بده به رانندگیت
_ هی چند روزه کتک نخوردی پرو شدی ها
_ نه خیالت راحت باشه همین دیروز صبح زدی تو گوشم
_ لوووو چرا اینجوری می کنی؟؟
_ چه جوری اقای استایلز من که چیزی نگفتم؟؟؟
_ لعنت... دهنتو ببند دیگه صداتو نشنوم
لویی لباشو روی هم فشرد و سرشو به شیشه تکیه داد
.........
بعداز چند ساعت رانندگی بالاخره رسیدن ، جلوی ویلایی توقف کردو لویی بیدارکرد
_ لویی... لو بیدار شو رسیدیم
لویی با احتیاط چشماشو باز کردو وقتی فهمید خواب ندیده و واقعا هری بوده که با اون ملایمت
صداش کردو بهت زدو ابرو هاشو بالا انداخت_ کجا رسیدیم؟؟
_ جهنم ... کجا قرار بودم بریم؟؟
_ ماه عسل
هری سعی کرد جدی باشه ولی جلوی خندشو نتونست بگیره
_ رسیدیم ویلا پیاده شو
لویی سرشو تکون دادو گفت : باشه
وقتی پیاده شد با دیدن دریا سرجاش خشکش زد
بعد از چند دقیقه طولانی دستشو بهم کوبیدو با خوشحالی دوئید سمت اب_ لویییی الان نهههه
ولی لویی اونقد از دیدن دریا خوشحال شده بود که حتی براش مهم نبود بعدش هری چقد دعواش می کنه و می زندش فقط رفت سمت ابو با خوشحالی واردش شد
هری چشم چرخوندو چمدونشو گذاشت توی اتاقو یه حوله برداشتو برگشت سمت دریا
لویی با خوشحالی اب بازی می کردو تا کمر وارد اب شده بودروی ماسه ها نشستو خیره به لویی شاهد غروب کردن خورشید شد
_ هی بسه دیگه دریا ندیده بیا بیرون
YOU ARE READING
Night of appreciation(L.S)(completed)
Fanfictionمن مجبور بودم اما من واقعا دوست دارم متاسفم