CHAPTER 1

645 85 30
                                    


" خواهش میکنم ، خواهش میکنم ، خواهش میکنم سالم بمون لیام " زین صورتشو چسبونده بود به سینه لیام و گریه میکرد .

" همیشه همینطور نبودم ؟ زینی قبل اینکه بفهمی من برگشتم خونه " پیشونی پسر کوچکتر رو بوسید .

" بمون خونه . منو ترک نکن . بمون . " زین به چشم هاش نگاه کرد و گفت , خودش آروم آروم اشک میریخت .

" زین میدونی که نمیتونم . اونا بهم احتیاج دارن ."

لیام سعی کرد با ملایمت اونو از خودش جدا کنه .

" من بهت احتیاج دارم . " زین زمزمه کرد . رو پنجه های پاش بلند شد و لب هاشو به لیام دوخت .

لیام با دست هاش پشت گردنشو نوازش کرد و بین بوسشون لب زد " دوست دارم "

" منم دوست دارم " زین هم مثل خودش آروم و بی صدا گفت .

وقتی از هم فاصله گرفتن ، فهمید که دیگه وقتشه .

" برو پیششون " به لیام لبخند زد که باعث شد اونم لبخند بزنه .

لیام همونطور که داشت پشت کامیون سوار میشد فریاد زد " کاری میکنم بهم افتخار کنی زی "



زین همونطور که دور شدن کامیون تو جاده و محو شدن رد گرد و خاک رو نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد " تو همیشه باعث افتخار منی "

.
.
.
.
.
.

زین از به خاطر آوردن خاطرشون لبخند زد . از آخرین باری که اون رو دیده بود سه هفته میگذشت و تو این مدت چهار تا نامه دریافت کرده بود .




زینی عزیز

8 ژانویه 2015

فقط چند دقیقه برای نوشتن وقت دارم . میخوام بدونی که دلم برات خیلی تنگ شده و برای دیدن دوبارت روزشماری میکنم . معذرت میخام که نمیتونم اونجا باشم تا تولدتو جشن بگیریم . ولی برات یه چیزی میفرستم و بدون که همش به تو فکر میکنم . که چیز غیر منتظره ای نیست چون تو همیشه و همیشه تو فکر منی .

به لوکی از طرف من عشق بده . بگو ددی دلش براش تنگ شده . دلم برای تو هم تنگ شده . باید برم بیبی ، به محض اینکه بتونم برات مینویسم. منتظرم بمون ، باشه ؟

دوست دارم عزیزم .

با عشق ، لیام

.
.
.
.
.

با تامل نامه رو تو پاکتش برگردوند .

" بازم از طرف ددی بود " به پاپی کوچولویی که تو بغلش لم داده بود لبخند زد . گوش های نرم سگ با شنیدن کلمه ددی سیخ شدن .

" گفت که دلش برامون خیلی تنگ شده " آروم سر پاپی رو نوازش کرد .  سگ نگاش رو داد بالا به صورت زین ، چشمای سیاهش خیس بودن . انگار اونم از نبودن لیام غمگین بود .

SOLDIER [Persian Translation. Completed]Where stories live. Discover now