مامان زین اون روز رو پیشش موند . مطمئن شد یه چیزی بخوره و مجبورش کرد یه دوش بگیره .
وقتی زین سر حمام رفتن بحـث راه انداخت خیلی ساده بهش گفت " چون بو گرفتی عزیزم ، به این دلیل ساده باید بری اون تو " .
در طول روز زین بارها به گریه افتاد .
وقتی مامانش مشغول تمیز کردن اون دور و بر بود و خودش لوکی رو تو بغل گرفته بود و نوازش می کرد ، اشک هاش جاری شدن .
وقتی داشت دوش می گرفت ، گریه کرد .
وسط غذایی که مادرش درست کرده بود باز به گریه افتاد .
اما سخت ترین کاری که تو اون روز باید انجام میداد ، اطلاع دادن به اون سه تا پسره بی خبر از همه جا بود .
" آهااااااااااااااای " صدای داد نایل رو وقتی از در داخل اومد شنید .
زین رو یکی از مبل ها نشسته بود ، ژاکت لیامو دوره خودش پیچیده بود . اصلا حاضر نشده بود اونو برای یه لحظه هم از خودش دور کنه ؛ فقط وقتی رفت دوش بگیره برای چند دقیقه درش آورد و بعد بلافاصله دوباره تن کرده بود .
شجاعانه عمل کرد ، میخواست بدون هیچ اشک و ضعفی به اونا بگه .
" سلام " با صدای ضعیفی جواب داد ، گلوش می سوخت .
سروکله لویی و هری هم زود پیدا شد ، با انگشتهای در هم قفل شده ." زین ؟ حالت خوبه ؟ قیافت شبیه کسایی که گریه کردن ؟ " هری پرسید . روبروی زین رو یه مبل دیگه نشست .
زین سر تکون داد ، نفس عمیقی کشید .
" من باید یه چ ..... " صداش وسط جمله گرفت . هری اخم کرد .
زین چند تا سرفه کرد و حرفشو از سر گرفت " من باید یه چیزی بهتون بگم " یه صدای خفه از گلوش خارج شد ، چشماش قفل شده بودن به دستاش که باهاشون خودشو بغل کرده بود .
هری خودشو کشید جلو و لبه مبل نشست ، خم شد و دستشو رو زانوی زین گذاشت . با صدای آرومی زمزمه کرد " بگو رفیق " .
فک زین منقبض شد ، و اون بغض لعنتی تو گلوش رو قورت داد .
" بگو زین " لویی سعی کرد ترغیبش کنه .
" لیام ........... " و همین کافی بود ، دوباره زار زار گریه کرد .
وقتی کلمه لیام از لب های زین شنیده شد نایل کاملا منگ زده و مبهوت شد .
لویی تند سرش رو تکون داد ، نمی خواست اونو باور کنه .
هری بلند شد و رفت بیرون . همیشه همین کار رو می کرد ؛ وقتی نیاز داشت فکر کنه یا احساساتشو بروز بده . از هر جایی که بود ، می رفت .
مامانه زین وارد اتاق شد ، با یه نگاه اوضاع دستش اومد . سر تکون داد و یه لبخند از سر همدردی رو صورتش نشست . کنار پسرش نشست و اون رو محکم تو آغوش خودش کشید .
YOU ARE READING
SOLDIER [Persian Translation. Completed]
Short Storyلیام به افغانستان فرستاده شده...... و زین پاکتی رو تو صندوق پستش دریافت میکنه که اصلا انتظارشو نداشته..... . . . . این یه شوخیه,نه؟؟! این که نمیتونه ......... اتفاق افتاده باشه؟؟!! Thanks ziam_whale_lover for your permission ♥♥♥♥