CHAPTER 5

357 67 3
                                    

مامان زین اون روز رو پیشش موند . مطمئن شد یه چیزی بخوره و مجبورش کرد یه دوش بگیره .

وقتی زین سر حمام رفتن بحـث راه انداخت خیلی ساده بهش گفت " چون بو گرفتی عزیزم ، به این دلیل ساده باید بری اون تو " .

در طول روز زین بارها به گریه افتاد .

وقتی مامانش مشغول تمیز کردن اون دور و بر بود و خودش لوکی رو تو بغل گرفته بود و نوازش می کرد ، اشک هاش جاری شدن .

وقتی داشت دوش می گرفت ، گریه کرد .

وسط غذایی که مادرش درست کرده بود باز به گریه افتاد .

اما سخت ترین کاری که تو اون روز باید انجام میداد ، اطلاع دادن به اون سه تا پسره بی خبر از همه جا بود .

" آهااااااااااااااای " صدای داد نایل رو وقتی از در داخل اومد شنید .

زین رو یکی از مبل ها نشسته بود ، ژاکت لیامو دوره خودش پیچیده بود . اصلا حاضر نشده بود اونو برای یه لحظه هم از خودش دور کنه ؛ فقط وقتی رفت دوش بگیره برای چند دقیقه درش آورد و بعد بلافاصله دوباره تن کرده بود .

شجاعانه عمل کرد ، میخواست بدون هیچ اشک و ضعفی به اونا بگه .

" سلام " با صدای ضعیفی جواب داد ، گلوش می سوخت .
سروکله لویی و هری هم زود پیدا شد ، با انگشتهای در هم قفل شده .

" زین ؟ حالت خوبه ؟ قیافت شبیه کسایی که گریه کردن ؟ " هری پرسید . روبروی زین رو یه مبل دیگه نشست .

زین سر تکون داد ، نفس عمیقی کشید .

" من باید یه چ ..... " صداش وسط جمله گرفت . هری اخم کرد .

زین چند تا سرفه کرد و حرفشو از سر گرفت " من باید یه چیزی بهتون بگم " یه صدای خفه از گلوش خارج شد ، چشماش قفل شده بودن به دستاش که باهاشون خودشو بغل کرده بود .

هری خودشو کشید جلو و لبه مبل نشست ، خم شد و دستشو رو زانوی زین گذاشت . با صدای آرومی زمزمه کرد " بگو رفیق " .

فک زین منقبض شد ، و اون بغض لعنتی تو گلوش رو قورت داد .

" بگو زین " لویی سعی کرد ترغیبش کنه .

" لیام ........... " و همین کافی بود ، دوباره زار زار گریه کرد .

وقتی کلمه لیام از لب های زین شنیده شد نایل کاملا منگ زده و مبهوت شد .

لویی تند سرش رو تکون داد ، نمی خواست اونو باور کنه .

هری بلند شد و رفت بیرون . همیشه همین کار رو می کرد ؛ وقتی نیاز داشت فکر کنه یا احساساتشو بروز بده . از هر جایی که بود ، می رفت .

مامانه زین وارد اتاق شد ، با یه نگاه اوضاع دستش اومد . سر تکون داد و یه لبخند از سر همدردی رو صورتش نشست . کنار پسرش نشست و اون رو محکم تو آغوش خودش کشید .

SOLDIER [Persian Translation. Completed]Where stories live. Discover now