EPILOGUE

457 59 5
                                    

" من میرم پیشش " لیام یه بوسه رو لب های زین گذاشت .
" مطمئنی ؟ میتونم خودم برم ها ؟ " زین ازش پرسید .
" بمون تو تخت بیبی " لیام بلند شد و یه تیشرت رو از سرش رد کرد و با سرعت از اتاق بیرون رفت .


زین با شنیدن صدای لیام با خودش لبخند زد " چیزی نیست دختر خوشگلم ، ددی داره میاد "


یک سال و سه ماه از وقتی لیام برگشته بود میگذشت و تو این مدت اون ها با هم ازدواج کرده بودن و یه دختر کوچولو خوشگل یک ساله داشتن : الیزا .


مامانش حق داشت ، حالا دلشوره و نگرانی دو نفر رو داشت .

لیام زخمی شده بود ، یه گلوله به پشت پاش خورده بود اما خوشبختانه آسیب زیادی بهش نزده بود .


" بلافاصله خوابش برد ، دقیقا مثل ددیشه ! " زین صدای لیام رو شنید که برگشت به اتاق ، تی شرتشو دراورد و اومد روی تخت .
" ساعت چنده ؟ " زین با غرغر گفت .
" چهار صبحه " لیام خمیازه کشید ، بازوش رو انداخت دور گردن زین و فکش رو بوسید .
" صبحتون بخیر جناب مالیک_پین " با یه پوزخند رو لب هاش گفت .
" صبح شما هم بخیر جناب پین_مالیک " اون هم بهش یه لبخند شیطون زد .
" اومممم ... بهمون میاد " لیام باز زین رو بوسید و چشم هاش رو بست .



زین اولین شبی رو که دوتایی با هم تو یه تخت مشترک خوابیدن و عشق بازی کردن رو به خاطر آورد . احتمالا ترسناک ترین چیزی بود که تو همه عمرش تجربه کرده بود .


یهویی با جیغ های بلند و لگدهای محکم از خواب پرید .
به لیام نگاه کرد که خیس عرق شده بود و حالت وحشتزده ای داشت ؛ تو جاش وول میخورد و هر چند ثانیه ناله های کوتاه از دهنش خارج میشد .

زین دست و پاشو گم کرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه ؛ لیام داشت کابوس میدید .
به شکل ترسناکی شروع کرد تو خواب تکون خوردن تا بالاخره با یه فریاد گوش خراش و گریه از خواب پرید .

زین دست هاش رو به سمت بدن لرزون لیام برد تا آرومش کنه ؛ اما لیام که تازه از خواب پریده بود و توحال خودش نبود متفاوت از جوری که همیشه به بغل زینی ش واکنش نشون میداد عمل کرد ؛ هلش داد به عقب و سینه خیز وار خودشو از تخت پایین انداخت و گوشه دیوار تو خودش جمع شد .

" لی ... لیام ، بیبی چیزی نیست ، تو اونجا نیستی ، پیش منی . هیچکی نمیخاد اذیتت کنه " زین با خواهش به لیام گفت و آروم به سمتش رفت . لیام با صدای بلند هق هق کرد و از ترس تو خودش جمع شد .
" لیام .... " زین اروم زمزمه کرد و کنارش رو زمین زانو زد ، صورتشو تو دست هاش گرفت و وادارش کرد سرشو بلند کنه . " تموم شده . بهت قول میدم . همه همه اش تموم شده و رفته " با ملایمت و عشق پیشونیش رو بوسید .

" ببخشید .... معذرت میخام " زین با ملایمت آرومش کرد و برش گردوند به تخت تا فوری از اون همه استرس و گریه خوابش ببره .
.
.
.
.
.
.
.
.
در کل که اگه بخای بگی همه چیز برگشته بود به سر جای درستش ، کاملا حقیقت داره .زین بالاخره به آرامش رسیده بود با یه دختر کوچولو خوشگل و شوهر عاشقش . لیامش سالم برگشته بود خونه و با عشق مراقب دو تا بیبی ش بود . و الیزا با بهترین پدرایی که هر دختری آرزوی اونا رو داره بزرگ میشد .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

بعلههههههه

⛔🌕این هم تموم شد🌕⛔


تا من باشم نرم سراغ چیزایی ک علاقه بهشون ندارم
😑😑😑😑

😱نه که نداشته باشمااااااااااااا😱



فقط من لیامو دوست دارم ک اینجا کلا مفقود الاثر بود
😁😢😢😭

مرسی ک با این آپ کردنای دیر ب دیر من بازم همراهی کردین
😊😊😊

😘خیلی دوستون دارم😘
😘😘😘



  

SOLDIER [Persian Translation. Completed]Where stories live. Discover now