سر و صدای بارون با باز شدن درب بلندتر شدن و اشک های نایل همونطور که به زین خیره شده بود گوله گوله پایین میومد ." چی شده ... لیام ؟ " زین خواست بپرسه چه خبر شده که با به زبون آوردن اسم لیام ، تازه فهمید .
با تردید از جاش بلند شد و درب رو باز کرد ، موج سرما بهش هجوم آورد و ناخوداگاه لرزید . وقتی بغل دست نایل ایستاد به چشم انداز روبروش نگاه کرد . نمیتونست چیزی ببینه ؛ چشم هاش رو ریز کرد تا بتونه نگاهشو از مه عبور بده .... و بالاخره دیدش .
رو زانوهاش افتاد و ژاکت لیام رو محکم تر دوره خودش پیچید . با صدای بلند گریه کرد . نه از روی ناراحتی بلکه به خاطر اینکه خوشحال بود .
در کمتر از یک ثانیه از رو زمین بلند شده بود و با سرعت میدویید . نه بارون سرد نه سرمای باد که مثل شلاق تو صورتش میخورد براش مهم نبودن ؛ الان فقط میخاست تو بغلش باشه .
انگار ساعت ها دویده بود ... انگار هر چی میدویید تمومی نداشت ، تا بالاخره تونست واضح تر ببیندش .لیام ساکش رو پرت کرد رو زمین جوری که آب گل آلودی که تو یه چاله جمع شده بود رو خودش پاشیده شد و زین پرید روش .
بدون لحظه ای مکث دست هاشو دور کمرش گذاشت و تو هوا چرخوندش . حس خوبی بود ، انگار که الان ، اینجا ، تو این ثانیه همه چیز سرجاشه .
زین که دست هاشو محکم دور گردن لیام حلقه کرده بود همونجور گریه می کرد . لیام هم داشت گریه میکرد .موهای خیس زین رو از تو صورتش کنار زد و اون رو زمین گذاشت . و به چشم های خوشگل و خیس پسرش خیره شد .
بارون رو اون دو تا فرود میومد و دوست هاشون از کنار پنجره با چشم های خیس نگاهشون میکردن .
" مَ ... من فکر میکردم تو مُ ...مُردی " زین با هق هق گفت .
لیام که وسط اشک هاش لبخند میزد سرشو تکون داد ، گونه هاشو با دست هاش گرفت .
" من عاشقتم " آروم زمزمه کرد و لب هاشو رو لب های زین گذاشت . یه بوسه آروم ، قشنگ ترین چیزی که میتونست اتفاق بیفته .
زین وسط بوسه گریه اش گرفت ، نمیتونست خودشو کنترل کنه ." من عاشق توام " زین مابین بوسه گفت . از هم جدا شدن اما اونقدری بهم نزدیک بودن که انگار باز هم داشتن همو میبوسیدن . و بعد لیام کلماتی رو به زبون آورد که باعث شد گریه زین شدیدتر بشه .
" با من ازدواج میکنی ؟ "زین ناباورانه یه قدم به عقب رفت ، روش رو برگردوند و به خونه اش نگاه کرد ، بعد انگار که دیگه نتونسته باشه تحمل کنه تو خودش جمع شد و صورتشو با دست هاش پوشوند .
پسرا از تو خونه با گریه تماشاشون میکردن و بعد گیج از واکنش زین بهم نگاه کردن .
" زین ؟ " لیام دلواپس با صدای آرومی صداش زد .
زین احساس میکرد تمام زندگییش مثل یه فیلم از جلو چشم هاش رد میشدن .
تک تک خاطراتش رو به یاد میاورد .از رو زمین بلند شد و به طرف لیام برگشت ؛ لیام با اون چشم هاش قهوه ای جادوییش که این چند وقته دیدن دوبارشون تنها رویای زین بودن .
وقتی سرش رو با شدت تکون میداد چونه اش هنوز از بغض میلرزید . " اره .... خدایا آرع آره " . هنوزم داشت گریه میکرد وقتی که دوباره لیام رو برای یه بوسه دیگه به جلو کشید .
ناله پر از قدردانی و خیال راحت لیام از وسط بوسه شون بلند شد ، همونطور که زین پاهاشو دور کمرش می پیچید از زمین بلندش کرد .
به اسونی با اون یکی دستش ساکش رو بلند کرد ، دوتایی با هم به " خونه شون " برگشتن .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.شبتون بخیر
امیدوارم لذت ببرید
YOU ARE READING
SOLDIER [Persian Translation. Completed]
Historia Cortaلیام به افغانستان فرستاده شده...... و زین پاکتی رو تو صندوق پستش دریافت میکنه که اصلا انتظارشو نداشته..... . . . . این یه شوخیه,نه؟؟! این که نمیتونه ......... اتفاق افتاده باشه؟؟!! Thanks ziam_whale_lover for your permission ♥♥♥♥