یک هفته دیگه هم گذشت. هفته ای که توش لحظه به لحظه نگرانی زین بیشتر میشد. مضطرب و هراسون از افتادن نامه ای تو صندوق پست که خبر بده عشقش مرده پیدا شده. اما هیچ خبری نبود ... هیچ خبری.
هر بار که چشمهایش رو می بست فقط درباره ی لیام کابوس می دید . بالاخره خودش رو مجبور کرد تمام شب رو بیدار بمونه. نمی خواست دیگه آن صحنه ها را ببینه .
غذا خوردن را کنار گذاشته بود، هر قدر هم که مامان و دوستاش بهش اصرار می کردن و نازش رو می کشیدن باز قبول نمیکرد. " گرسنه نیستم " و " قبل از اینکه شما بیاید یه چیزی خوردم " تنها بهونه هاش بود .
زین از بقیه فاصله میگرفت ، تا وقتی باهاش حرف نمی زدن چیزی نمی گفت. دیگه لبخند نمی زد. لپ هاش فرو رفته بودن و زیر چشم هاش هم سیاه شده بود . بلاخره هری مجبور شد باهاش حرف بزنه .
" زین من میدونم تو هیچی نمیخوری. شبا نمیخوابی تو به کمک احتیاج داری . یه جور حمایت ، ما نمی تونیم بفهمیم تو چی میخوای خودت بهمون بگو " زین روی تختش دراز کشیده بود. به دوستش که از این طرف در حرف میزد گوش میداد.
آروم با خودش زمزمه کرد " لیام " ، ولی خیلی یواش ، پس هری چیزی نشنید .
" فقط بیا بیرون ... ما دل مون برای قدیمای تو تنگ شده . برای اونی که همیشه حواسش جمع بود... اونی که تا خاطر جمع نمیشد همه مون حالمون خوبه ول کن نبود، اون که مطمئن میشد نایل مات و مبهوت تلویزیون نشه، یا به لویی می گفت پاشو از روی میز برداره ، یا سر دراز شدن موهای من غر میزد " هری لبخند غمگینی زد .اون سمت در زین خیلی خیلی از دنیا فاصله گرفته بود ، اونقدر زیاد که حتی نتونه یه لبخند بزنه . فقط دراز کشیده بود و به صدای نفس های هری گوش می داد .
" رفیق ، تو سه تا دوست داری که اینجا وایسادن و میخوان از تو حمایت کنن . سه نفر که به برگشتنه امن و امان اون به خونه ایمان دارن . تنها راهی که میتونیم ازت حمایت کنیم و پشتت باشیم اینه که از اتاقت بیای بیرون " و اینا اخرین حرفاش بودن قبل از اینکه لویی از پایین پله ها صداش بزنه .
چهار روز بعد از گرفتن اون نامه زین گریه کردنو کنار گذاشت ؛ زیادی خسته و بی حس شده بود که بخواد بازم گریه کنه . هنوزم گاه گاهی احساساتی و منقلب میشد که دیگه نتونه جلو خودش رو بگیره ، اما فقط هق هق هایی که از گلو درمیومدن ، دیگه اشکی در کار نبود .
این که بخوای ادعا کنی زین از زندگی دست کشیده یه کم زیاده رویه ، هنوز یه چیز تو این دنیا وجود داشت که باعث شادیش میشد . و اون کسی بود که نمی تونست جواب درد و دل هاشو بده یا نمیتونست بغلش کنه ؛ فقط پیشش می شست و بهش گوش میداد . و کی میتونست باشه به جز پاپیش ، لوکی . پاپیش که تو کل هفته از کنار زین جّم نخورده بود و تنهاش نزاشته بود . یجوری که انگار تقریبا اون میفهمید ... اون هم همون چیزی رو حس میکرد که زین احساس میکرد ، تنهایی و دل شکستگی .
YOU ARE READING
SOLDIER [Persian Translation. Completed]
Short Storyلیام به افغانستان فرستاده شده...... و زین پاکتی رو تو صندوق پستش دریافت میکنه که اصلا انتظارشو نداشته..... . . . . این یه شوخیه,نه؟؟! این که نمیتونه ......... اتفاق افتاده باشه؟؟!! Thanks ziam_whale_lover for your permission ♥♥♥♥