انگار کل دنیا متوقف شده بود . سیل خاطرات به زین هجوم آوردن .
وقتی اولین بار همدیگر رو دیدن :
23/07/10
" بچه ها ! این لیامه ، اون تازه اومده اینجا . معلم گفت این دور و بر بهش نشون بدم ، منم گفتم چرا دوستامو اول نبینه ؟ " گروهشون دور یه میز دایره ای کوچولو تو کتابخونه نشسته بودن که صدای هیجانزده هری رو همینطور که سمتشون میومد شنیدن .
آروم نگاهشو از روی کتاب بلند کرد ؛ چشمای زین به پسری قدبلند افتاد که مسلما اون هم بهش زل زده بود .
زین از صندلیش بلند شد ، دستش رو دراز کرد اما چشماش یک لحظه هم از اون پسر برداشته نشدن . " من زینم " یواش گفت و وقتی دست لیام تو دست خودش قرار گرفت از خجالت سرخ شد .
" لیام " صداش باعث شد زین یخ کنه ، یه صدای بم و عمیق اما نه مثل هری ، یکنواخت و شبیه مونو تون .
زین یادش میومد که تمام اون روز به سختی می تونست رو هیچ کدوم از کلاساش تمرکز کنه ، چون تمام مدت داشت به یه شخص خاص فکر می کرد . لیام هم نمی تونست هیچ اعتراضی داشته باشه ، چون اون هم دقیقا همین کار رو کرده بود . بالاخره آخر روز لیام از زین شماره اش رو خواست که خب ، معلومه که زین هم بهش داد ...
زین اولین " قرار " شون رو هم به خاطر میاورد که لیام اومد و زین رو با خودش برد تا یه فیلم ببینن . چیه ؟؟! اون فقط یه نوجوون شونزده ساله بود که هنوز درباره گرایش جنسی اش مطمئن نشده بود ؛ پس قرار نبود زین رو به یه رستوران فانتزی ببره . اگرچه پیش زین ، هیچی نمی تونست بهتر از چیزی باشه که اون شب با هم داشتنش ؛ قبل از اینکه برن خونه ، لیام زین رو به یه پارک کوچیک که خیلی هم از خونه اش دور نبود ، برد . زیر یه درخت جوان ، یه زیرانداز و سه تا شمع منتظرشون بود .
" چطوری اینا رو ... " قبل از اینکه زین جمله اش رو تموم کنه لیام که از خجالت قرمز شده بود و داشت پشت گردنشو می خاروند جواب داد " هری " .
" آه ؛ پسره ی رمانتیک " زین بلند خندید .
اولین بوسه شون ...
لیام تو چندین روز گذشته خیلی فکر کرده بود ، از لحظه ای که زین رو ملاقات کرده بود حس متفاوتی داشت ...
زین ، لیام رو به خونه اش دعوت کرده بود .
" دیگه نمی تونم اینو تحمل کنم " زین شروع کرد به گریه کردن تو بغل لیام ؛ اون و مامانش یه دعوای دیگه داشتن . زین کلافه و ناامید شده بود و هیچ غلطی هم از دستش برنمیومد به جز گریه .لیام مشکلی نداشت ، زین رو کشید تو بغلش و گذاشت گریه هاشو بکنه . تا اینکه زین خودش رو جدا کرد ، هر دو پسر به چشمای هم خیره شدن . بالاخره لیام به جلو خم شد . لب هاشو به آرومی روی لب های زین قرار داد .
YOU ARE READING
SOLDIER [Persian Translation. Completed]
Short Storyلیام به افغانستان فرستاده شده...... و زین پاکتی رو تو صندوق پستش دریافت میکنه که اصلا انتظارشو نداشته..... . . . . این یه شوخیه,نه؟؟! این که نمیتونه ......... اتفاق افتاده باشه؟؟!! Thanks ziam_whale_lover for your permission ♥♥♥♥