CHAPTER 4

381 75 8
                                    

انگار کل دنیا متوقف شده بود . سیل خاطرات به زین هجوم آوردن .

وقتی اولین بار  همدیگر رو دیدن :

23/07/10

" بچه ها ! این لیامه ، اون تازه اومده اینجا . معلم گفت این دور و بر بهش نشون بدم ، منم گفتم چرا دوستامو اول نبینه ؟ " گروهشون دور یه میز دایره ای کوچولو تو  کتابخونه نشسته بودن  که صدای هیجانزده هری رو همینطور که سمتشون میومد شنیدن .

آروم نگاهشو از روی کتاب بلند کرد ؛ چشمای زین به پسری قدبلند افتاد که مسلما اون هم  بهش زل زده بود .

زین از صندلیش بلند شد ، دستش رو دراز کرد اما چشماش یک لحظه هم از اون پسر برداشته نشدن . " من زینم " یواش گفت  و وقتی دست لیام تو دست خودش قرار گرفت از خجالت سرخ شد .

" لیام " صداش باعث شد زین یخ کنه ، یه صدای بم و عمیق اما نه مثل هری ، یکنواخت و شبیه مونو تون .

زین یادش میومد که تمام اون روز به سختی می تونست رو هیچ کدوم از کلاساش تمرکز کنه ، چون تمام مدت داشت به یه شخص خاص فکر می کرد . لیام هم نمی تونست هیچ اعتراضی داشته باشه ، چون اون هم دقیقا همین کار رو کرده بود . بالاخره آخر روز لیام از زین شماره اش رو خواست که خب ، معلومه که زین هم بهش داد ...

زین اولین " قرار " شون رو هم به خاطر میاورد که لیام اومد و زین رو با خودش برد تا یه فیلم ببینن . چیه ؟؟! اون فقط یه نوجوون شونزده ساله بود که هنوز درباره گرایش جنسی اش مطمئن نشده بود ؛ پس قرار نبود زین رو به یه رستوران فانتزی ببره . اگرچه پیش زین ، هیچی نمی تونست بهتر از چیزی باشه که اون شب با هم داشتنش ؛ قبل از اینکه برن خونه ، لیام زین رو به یه پارک کوچیک که خیلی هم از خونه اش دور نبود ، برد . زیر یه درخت جوان ، یه زیرانداز و سه تا شمع منتظرشون بود .

" چطوری اینا رو ... " قبل از اینکه زین جمله اش رو تموم کنه لیام که از خجالت قرمز شده بود و داشت پشت گردنشو می خاروند جواب داد " هری " .

" آه ؛ پسره ی رمانتیک " زین بلند خندید .



اولین بوسه شون ...

لیام تو چندین روز گذشته خیلی فکر کرده بود ، از لحظه ای که زین رو ملاقات کرده بود حس متفاوتی داشت ...

زین ، لیام رو به خونه اش دعوت کرده بود .
" دیگه نمی تونم اینو تحمل کنم " زین شروع کرد به گریه کردن تو بغل لیام ؛ اون و مامانش یه دعوای دیگه داشتن . زین کلافه و ناامید شده بود و هیچ غلطی هم از دستش برنمیومد به جز گریه .

لیام مشکلی نداشت ، زین رو کشید تو بغلش و گذاشت گریه هاشو بکنه . تا اینکه زین خودش رو جدا کرد ، هر دو پسر به چشمای هم خیره شدن . بالاخره لیام به جلو خم شد . لب هاشو به آرومی روی لب های زین قرار داد .

SOLDIER [Persian Translation. Completed]Where stories live. Discover now