"8"

1.9K 457 74
                                    

"خب پس به اینا میگن مندلا؟"

"آره لیام.میخوای روی هندسه تمرکز کنیم؟"

"نه من دوست دارم بیشتر درباره تتو‌ها بدونم."

چشم طلایی آه کشید.

مداد رو لای دفتر گذاشت و اونو بست.

"بزار من بگم چی دوست داری.یه نمره‌ی خوب برای خوشحال کردن معلم،مامانت و خودت.باشه لیام؟"

مو طلایی با بی‌میلی سرش رو تکون داد.گرفتن نمره‌ی خوب باعث خوشحالی زین هم میشد ولی اون لازم نمیدونست لیام دربارش بدونه!

"خب حالا با توجه به نکته‌ای که یاد گرفتی؛این زاویه چند درجه‌اس؟"

لیام چند لحظه به زاویه‌ای که زین توی شکل با نوک مداد بهش اشاره کرده بود خیره شد.چشم‌هاشو تنگ،و لباشو جمع کرد و توی ذهنش مشغول محاسبه شد.

زین با صبوری نگاهش رو پایین نگه‌ داشته بود و منتظر بود تا جواب رو از لیام بشنوه.

"34؟!درسته؟!"

"درسته!"

زین با لبخند گفت و مداد و دفتر رو به سمت لیام که مرتب پاهاشو تاب میداد گرفت.
موطلایی وسایلش رو جمع کرد و یه لحظه به زین نگاه کرد تا چیزی بگه ولی به جاش انگار که گالیله‌ی درونش چیزی کشف کرده باشه داد کشید :

"واو!"

"چیزی شده لیام؟"

"شما چقدر خوشگلید!"

"عاا...عممم..."

زین از تعریف ناگهانی لیام به لکنت افتاد.

"وقتی چشماتون بستس آفتاب که به صورتتون میخوره مژه‌هاتون روی گونه‌هاتون سایه میندازه این خیلی نمکه*-*"

لیام با شیفتگی گفت ولی نتونست بیشتر به تعریفش برسه چون سرویسش رسید!

°•لیام خداحافظی کرد و رفت؛

زین با گونه‌های سرخ توی ایستگاه موند.•°

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|
عره ددچمون خجالتیه*-*
چطورید همگی؟
امتحانات ترم نزدیکه لعنتی T-T

Golden |°•Ziam Mayne•°|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora