زین تو ایستگاه نشسته بود و بدون اینکه صورتش حالت خاصی رو نشون بده به روبرو نگاه میکرد.
لیام با چنان ظاهر به هم ریخته ای وارد ایستگاه شد که چشم طلایی ناخواسته چند لحظه بهش خیره شد.موطلایی به محض نشستن روی صندلی به طرف زین برگشت.
"زین یه لحظه به حرفم گوش کن،ببخشید که اون روز اون حرفارو بهت زدم واقعا متأسفم.من تحت فشار بودم...میدونم این دلیل خوبی نیست...حتی مطمئن نیستم یه دلیل به حساب بیاد ولی..."
لیام وقتی دید زین هیچ واکنشی نشون نمیده،سکوت کرد.زانوهاشو بغل گرفت و نگاهشو به زین دوخت.
"دیگه تو مدرسه آرامش ندارم،اذیتم میکنن.حتی مدیرم فهمیده من چیم.بهم گفت اگه یتیم نبودم از مدرسه پرتم میکرد بیرون.معلما سر کلاس جوری وانمود میکنن انگار من نامرئی ام.همه ی دوستام ولم کردن...ففط تو موندی.متأسفم که رنجوندمت.یه لحظه تورو با همه یکی دیدم،متأسفم"
لیام دستاشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو بینشون قایم کرد.اشک هاش آستین لباسش رو خیس میکردن ولی نمیتونست به خودش اجازه بده صدای شنیدن بغضش شنیده شه.
"حق با توئه.من با همه فرق دارم"
لیام با شنیدن صدای زین سرش روبالا گرفت.چشم طلایی لبخند میزد ولی به هنوز به روبروش نگاه میکرد.
"مهم نیست موطلایی"
زین با همون لبخند برگشت سمت لیام و پسر کوچیک ترو بغل کرد.لیام کم کم آروم گرفت ولی هیچوقت متوجه نشد زین تو اون لحظه بی صدا تر از سکوت بینشون اشک ریخته.
"ممنون زین...چشم طلایی!"
زین به لقب جدیدش خندید.
"باشه.اگه تو میگی حتما طلایین دیگه"لیام خودش رو از بغل زین بیرون کشید و گونه شو بوسید.چشم طلایی لبخند زد و اشک های صورت لیام رو به آروم ترین شکل ممکن انگار که گونه ی لیام ظریف ترین جواهر دنیا باشه پاک کرد.
"لیام جیمز پین،تو الان شلخته ترین دانش آموز دنیایی.پاشو ببینم!"
لیام با خنده بلند شد و زین روی زانوهاش نشست(فقط یه نفرتون افکار انحرافی به مختون برسه سرشو میکنم تو چاه توالت خونهٔ ناتی بوی!)و بند کفش های لیام رو بست،پاچه ی شلوارش رو که بالا رفته بود درست کرد و خاکشو تکوند.
دکمه ی باز شلوارش رو بست و زیر پوشش که کاملا بیرون بود رو داخل شلوارش فرو کرد.تی شرتش رو صاف کرد و در حالی که بلند میشد،سرشونه های سویشرت لیام رو روی شونه هاش گذاشت.
دستشو لای موهای طلایی لیام برد و آروم مرتبشون کرد."حالا بیشتر شبیه کسایی شدی که میرن مدرسه،یه شیرتوت فرنگیم پیدا کن بخور حالت خوب خوب میشه"
لیام میخواست از زین تشکر کنه که صدای اتوبوس مدرسش رو شنید و کوله اش رو روی شونه هاش انداخت.
°• لیام روی پنجه هاش ایستاد و دستاشو دور گردن زین حلقه کرد و یه بوس محکم بهش داد؛
زین موطلاییشو محکم تر بغل کرد و بعد اجازه داد بره •°|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|
"-معارف کجارو باید میخوندیم امروز؟
+عز کی داری میپرسی عخه من هیچی بارم نیس...ینی میشه یادش رفته باشه امتحان بگیره=////////"
(اندراحوالات فاکینه ی ما نه روز مونده به عید)
YOU ARE READING
Golden |°•Ziam Mayne•°|
Short Storyاشتراک بین آدمها میتونه ناچیز باشه...یا عجیب یا بیربط یا مرموز اشتراک اونها ایستگاه اتوبوس و آفتاب سر صبح بود...