"16"

1.9K 418 35
                                    

زین منتظر بود لیام یه چیزی بگه.حتی موقع قضیه دفترچه خاطراتش انقدر عبوس و ناراحت نبود.

"لیوم؟لیام پین؟لیام جیمز پین؟مسترپین؟"

لیام واکنشی نشون نداد.

"ببینم من کاری کردم؟"

زین دستش رو روی شونه ی لیام گذاشت.موطلایی از جاش بلند شدو با
عصبانیت به سمت زین برگشت.

"چرا انقدر تو کارام دخالت میکنی؟تو پدرم نیستی،مادرمم نیستی!تو فقط یه دوستی که من نهایتاً روزی 15 دقیقه میبینم!فقط یه دوست!دست از سرم بردار.از تو و همه ی کسایی که به خاطر شرایط و اخلاق خاصم بهم ترحم میکنن متنفرم.چرا انقدر مهربونی ها؟فهمیدی چیزی برای از دست دادن ندارم؟بدنمو میخوای؟میخوای سوء استفاده کنی؟میخوای...

"بسه!"
لیام بغض کرد.اون داشت با صدای بلند به زین اتهام میزد.انقدر ادامه داده بود که باعث شد زین که گاهی حتی صداش رو به زور می شنید،سرش داد بزنه.

زینی که وقتی حتی برای مادرشم مهم نبود،بهش اهمیت داد.

چشم طلایی تازه رنگی شده بود ولی لیام خیلی راحت دوباره سیاه و سفیدش کرد
°• موطلایی کولش رو برداشت و به سمت خونه دوید؛
چشم طلایی نشست و به صدای ترک های قلبش گوش داد °

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|
نقل قول از تومومین:

سلام یاران^_^
میدونم خیلی دیر نمودم،ببخشید-.-
4پارت مونده فقط,دی

Golden |°•Ziam Mayne•°|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora