"12"

2K 444 110
                                    

"چرااااااااا؟"

"لیام!"

زین کمی صداش رو بلند کرد تا جلوی لیامی که سعی میکرد به زور شکلات اسنیکرز رو به زین بخورونه رو بگیره.

"برای چی اینو نمیخوریش؟"

چشم‌های زین گرد شد.یه لحظه به چپو راست نگاه کرد تا مطمئن شه کسی این جمله رو نشنیده.

"تو دبیرستان وقتی این جمله رو استفاده میکنی کسی نمیخنده؟"

"چرا یه بار گفتم پسرا بهم خندیدن.اون دختره هم که اینو بهش گفتم باهام حرف نمیزنه.مشکلش چیه؟"

زین سعی کرد جلوی خندشو بگیره.

"سعی کن ازش استفاده نکنی"

لیام اخم کرد و لب پایینیشو بیرون برد.

"اگه اسنیکرز نخوری میگم."

زین توجهی نکرد و نگاهی به ساعتش انداخت.

موطلایی لباشو جمع کرد و هوارو  داخل ریه‌هاش فرستاد.

"باید اینو بخوری!اینو بخور اینو بخور اینو بخور اینو بخووووووور!"

لیام بلند و پشت سر هم داد زد.

"باشه باشه!لیام آروم باش!"

زین شکلات رو از لیام گرفت و بدون اینکه متوجه بشه نصفشو گاز زد. لیام آروم شد و لبخند زد.
"چطوره؟"
موطلایی پرسید.

"عِعیتوعَ عوتِس عِدَ!"

چشم طلایی گفت و لیام از شدت خنده به صندلی‌ها مشت کوبید.زین به طرز خنده‌داری تلاش میکرد تا تکه‌ی بزرگ شکلات رو قورت بده.

چشم‌طلایی بلاخره موفق شد و لیامم کم‌کم دست از خنده برداشت.زین به لیام خیره شد که چطور قطره‌های اشک رو آروم از روی چشماش پاک میکنه در حالی که هنوز لبخند روی لب‌هاش رو حفظ کرده وَ اون موقع همه‌چیز مثل توی فیلم‌ها برای زین با حرکت آهسته پیش رفت.

صدای چرخ اتوبوس سرویس لیام،مثل باد معده‌ی یه پیرمرد بود.
بی‌موقع و آزار دهنده.

موطلایی،همونجوری که روی صندلی نشسته بود،چشم طلایی رو بغل کرد و از ایستگاه خارج شد.

°•لیام دست تکون و رفت؛

زین بی‌صدا سر جاش موند و تصور کرد لیام هنوز اونجاست و بهش خیره شده،به خوردن اسنیکرز ادامه داد.•°

|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|
از همتون ممنونم بابت ووت‌ها و ریدینگ‌لیست‌ها و کامنت‌ها و همه‌چی *----*
این پارت‌ یه تقدیمی باشه به MukMalik و دوست‌پسرش*-*
پایدار باشین لعنتیا*-*

Golden |°•Ziam Mayne•°|Onde histórias criam vida. Descubra agora