خب خب اینم از این پارت
حس می کنم از اینجا به بعد جالب تر میشه حتما این پارت رو بخونید
__________
صورتم از درد جمع شده بود
ل_من خوبم
مامان و آدرلاین هم دیگه بغلم نشسته بودن
م_مطمئنی!؟ ل_آره مامان من خوبم
زین داشت کمرم و ماساژ میداد
با هر بدبختی بود با کمک زین بلند شدم
مامان نفس عمیقی کشید و گفت
م_چقدر بهتون گفتم که وقتی دارین از پله میاین پایین ندوین
حوصله بحث و نداشتم
ل_ببخشید دیگه تکرار نمیشه
مامان کلافه پوفی کشید و به من که داشتم به کمک زین از پله ها بالا می رفتم نگاه کرد در اتاق رو باز کردم و رو تخت نشستم
ل_مرسی
ز_ کاری نکردم
لبخندی زدم اونم در جوابم لبخندی زد و بغلم رو تخت نشست
ز_امم... می گم یک سوال
ل_بپرس
ز_هری و لویی چرا اینجوری ان!؟ ل_خب خودمونم نمی دونیم... اولا که یک جورایی دوست صمیمی هم بودن. خیلی صمیمی بودن. یک روز هری که داشت با دوست دخترش لولا صحبت می کرد یهو لویی باهاش سرد برخورد کرد و دیگه ازش جدا شد هری هم خودش مونده بود چرا اینجوری می کرد از فردا هی منو و نایل رو از هری جدا می کرد هری می خواست دلیلش رو بپرسه ولی لو نمی خواست راجع چیزی با هری حرف بزنه. معلوم نیست کی بهش چی گفته
به زین نگاه کردم تو فکر بود
ز_لیام... لویی چشماش آبی بود نه!؟ ل_آره چه ربطی داره
ز_خودشههههه فهمیدم.... ببین هری لویی رو دوست داره. خیلی وقت پیش می گفت یک چشم آبی رو دوست داره
ل_خب لولا چشماش آبیع
ز_ ازش میپرسیدم کیه می گفت نمی گم کیه ولی من تومو صداش می کنم
چشمام درشت شد امروز هری لویی رو تومو صدا کرد
ل_وااااوو تو داری می گی هری لویی رو دوست داره
ز_آره ولی فکر نکنم لویی دوسش داشته باشه چون با هری خیلی با تنفر برخورد می کنه, یهو یاد حرف های لویی افتادم و از هیجان بلند شدم که یهو کمرم درد گرفت
ل_اخخ
زین بهم خندید
ز_حالا هیجان زده نشو بگو چی فهمیدی
ل_وقتی.... وقتی داشتم با لویی راجع دنیل صحبت می کردم گفت که من جات بودم ولش می کردم گفتم چرا گفت چون خودم وقتی یکی رو دوست داشتم و فهمیدم یکی دیگه رو دوست داره ولش کردم جوری که خودش موند و تعجب کرده بود
یهو زین هیجان زده پرید بغلم و گفت
ز_واااااووووو باورم نمیشهههععععععهایم
خندیدم
ل_خب پس فردا بریم به لویی بگیرم که هری دوسش داره یا شایدم به هری بگیم
زین از بغلم جدا شد و گفت
ز_خنگول اینجوری منتظر می شن که شخص مقابل بیاد بهش بگه که دوسش داره
ل_ اوه راست می گی
ز_باید یک نقشه بکشیم
ل_خب پس چرا وقت تلف می کنیم
*************
سه ساعت داشتیم نقشه می کشیدیم.
ل_زین این نقشه ها فکر نکنم جواب بده ها
ز_به من اعتماد کن جواب میده
ل_بابا لویی می تونه تنها کاری که در جواب کمک هری کنه فحش دادن باشه
ز_لویی آنقدر بی معرفت نیستل_تو داری به من که ۲سالع دوستشم می گی
زین به حرص خوردن من خندید
ز_فوقش اگر گند خورد وضعیتشون بد تر میشه بعدشم این نقشه ها برا فرداعه یک روزه که بهم نمیرسن
خندیدم و گفتم
ل_اوه خوب شد گفتی من نمی دونستم
ز_خوبه به اون مخه کوچولو چند تا چیز اضافه شد
بالش رو به سمتش پرت کردم
ل_خوبه تو این چند ساعت پیش نمی تونستی یک مسئله ساده رو حل کنی
می خواست جوابمو بده که مامانم برای شام صدامون کرد برا همین پاشدیم رفتیم پایین
روی صندلی نشسته بودیم همه تو سکوت در حال غذا خوردن بودن و انگار کسی قصد شکستن اون رو نداشت.
برای همین خودم این سکوت رو شکستم
ل_می گم مامان نظرت چیه زین امروز خونه ما بمونه
مامان لبخندی زد و گفت
م_ خیلی خوب میشه اگر زین بمونه
برگشتم زین رو دیدم که داشت با تعجب بهم نگاه می کرد
ل_می مونی دیگه
همین جور که داشت با تعجب نگاه می کرد گفت
ز_معلومه که نه.

YOU ARE READING
Sweet love (ziam) (larry)
Romanceی پسر مو فرفریه چشم قهوه ای خیلی تصادفی با همسای جدیدشون که زین مالیک باشه برخورد می کنه..... جالب تر از اون اینه که زین همکلاسی اون پسرم هست و خب وجود زین خیلی خوبه چون باعث هم گروهی شدنش با لیام میشه و چه کارایی که نمی کنه برگردوندن اکیپ به هم...