part 7

201 22 1
                                    

آقای تیمبرلیک قبل از شروع درس یک تایم استراحت ۵ دقیقه ای داده بود.

هری بعد از این که سوالش رو از آقای تیمبرلیک پرسید برگشت سر جاش و گوشیش رو از رو میز برداشت
بعد نیم نگاهی به لویی انداخت ولی حالت شک لویی جوری که به رو بروش خیره شده بود باعث شد دوباره بهش نگاه کنه و بگه

ه_ چیزی.... شده
لویی جوابش رو نداد چون دوست داشت صداش رو دوباره بشنوه و تو ذهنش بگه"دلم برای صداش تنگ شده بود" هری گفت

ه_لویی... لویی برگشت و بدون اینکه به هری نگاه کنه جامدادیش رو برداشت و گفت
لو_خوبم.... برمیگردم سر جام.

و بعد خیلی سریع اونجا رو ترک کرد و به سمت لیام رفت هری با خودش گفت "یعنی آنقدر از من بدش میاد که بهم حتی نگاه هم نمی کنه"
بعد از اتمام تایم استراحت آقای تیمبرلیک شروع به درس دادن کرد. زین مثل همیشه سرش با نقاشی کشیدن تو دفترش مشغول بود و حتی به درس یک در صد هم گوش نمی داد. لیام هم با اشتیاق به درس گوش میداد و البته بماند که این فقط برای یک ربع اول بود و بعدش تنها کاری که می کرد این بود که با حالت منگی به تخته نگاه کنه.

لویی مثل همیشه نبود برای اولین بار میخواست به درس گوش کنه ولی فکر کردن به هری این اجازه رو بهش نمی داد. هری هم سعی در فکر نکردن به لویی بود. و تنها کسی که تمام این مدت میشه گفت دقیق و کامل به درس گوش میداد نایل بود.
زنگ تموم شده بود. آقای تیمبرلیک با یک خسته نباشید کلاس رو ترک کرد.
زین اومد بغل میز لیام وایساد و منتظر لیام بود که با هم به حیاط برن. لویی هم بلند شد و منتظر نایل و لیام موند و با حالتی عصبی به زین نگاه می کرد. از زین خوشش نمی اومد و این دو تا دلیل داشت یک این که با هری صمیمی بود دوم این که جوری به لیام می‌چسبید که باعثه بودن هری تو جمعشون میشد. نه که لویی از این ناراحت باشه ولی می ترسید از نزدیک شدنش به هری!!! لیام از سره جاش بلند شد و اون ها به سمت هری رفتن و دل لویی یک جوری شد وقتی دید هری با حالت کیوتی خوابیده بود. لیام نگاهی به زین انداخت و بعد به لویی گفت

ل_منو و زین و نایل میریم پایین لویی خودت هری رو بیدار کن!
لویی با حالت اعتراضی گفت

لو_ولی.... ل_ ولی نداریم کامان لویی نگو حتی بلد نیستی یکی رو از خواب بیدار کنی. ما رفتیم
لو_ چرا خودت این کار رو نمی کنی

ل_چون منو زین دیر اومدیم و وقت نشد وسایلمون رو تو لاکر بزاریم با نایل هم کار داریم

لویی دید که نمی تونه کاری کنه ناچار سرش رو تکون داد.
و زین لبخندی زد و دستش رو دور شونه لیام انداخت. و با هم به سمت لاکراشون رفتن
د.ا.ن زین
لاکر منو لیام سه تا با هم فاصله داشت. در لاکرم رو باز کردم و وسایل ها و کتاب هایی که لازم نداشتم رو تو لاکر گذاشتم. همون موقع نایل گفت

Sweet love (ziam) (larry) Where stories live. Discover now