part 6

154 18 3
                                    

بلند شدم و نزدیک در شدم جدی باید بهش چی بگم اصلا قبول می کنه!؟ دستمو رو دستگیره در گذاشتم اما پشیمون شدم شاید اصلا الان خواب باشه
ز_منتظر چی هستی لیام
ل_امم... می گم بهتره.... فردا بهش بگم.... اصلا شاید الان خواب باشه... ز_ اوکی فردا بهش بگو
سرم و با علامت باشه نشون دادم و رفتم سر جام دراز کشیدم
ز_فکر کنم خیلی دیر شد
ل_آره بهتره که بخوابیم
ز_شب بخیر
ل_شب بخیر زین
چشمامو. بستم. امیدوارم فردا خوب پیش بره هم نقشه هامون همم حرفای من به نیکلا امیدوارم قبولش کنه اگر نکنه فکر می کنه که ما دوتا باهمیممم(جان جان) وای خدا. آخه این چی بود...
دوباره سعی کردم بخواهم نشد سره جام هی تکون می خوردم
چی می شد اگر واقعا این اتفاق می افتاد!؟ چی میشه اگر نفسانی گرم زین و تو گردنم حس می کردم.!؟... یا مثلا موقعی که گردنم رو... خیس بوس می کرد... اوه شت لیااام تو داری به چی فکر می کنی.... بگیر بخواب دیگه... چشمام رو محکم رو هم فشار دادم و بالاخره با تلاش های فراوان و سعی کردن به این که به اون فکر لعنتیم راجع زین فکر نکنم به خواب رفتم

د.ا.ن زین
حس کردم یکی داره صدام می کنه و تکونم میده ولی انقدر. خوابم میومد که نتونستم جوابشو بدم تو جام جابجا شدم و پتو روبالا تر آوردم صدا ی ریز خنده رومی شنیدم ولی بازم خواب با حس کنجکاویم مقابله کرد دیگه خبری از اذیت کردن نبود با رضایت لبخندی زدم خوابم داشت عمیق تر می شد که یهویی صدای جیغ شنیدم سریع چشمام و باز کردم و با ترس نشستم عرق کرده بودم به اطراف نگاه کردم لیام و با حوله دیدم که داره به ساعت نگاه می کنه. تند تند نفس می کشیدم
ز_چی... چی... چیشده
لیام برگشت به من نگاه کرد و با همون حالت گفت
ل_زین... زین بدو پاشو دیر شد
به ساعت نگاه کردم و چشمام درشت شد
سری بلند شدم شروع شدم حاظر شدن اونم رفت تو دستشویی و لباسش رو پوشید بعدش من رفتم تو دستشویی دست و صورتم شستم و مسواک هم زدم و سریع اومدم بیرون کیفمو برداشتم و دوتایی رفتیم

رفتیم پایین مادر لیام و خواهراش داشت میز صبحانه رو جمع می کردن
م_ سلام
ل_ سلام مامان چرا صدامون نکردین نزدیک بود از مدرسه جابمونین
منم آروم سلام کردم و بعد رفتم سمت در و خم شدم تا کفشمو بپوشم
م_اتفاقا می خواستم بیام صداتون کنم ولی نیکلا نزاشت گفت شاید دارن کاری انجام میدن منم گفتم حتما بیدار شدین و دارین حاظر میشین
با این حرف مادر لیام دست از کار برداشتم و بلند شدم و به لیام نگاه کردم اونم داشت به من با تعجب نگاه می کرد به نیکلا نگاه کردن با یک پوزخند رو لبش داشت به منو لیام نگاه می کرد. عصبی لبمو جویدم و تو دلم از این که مادر لیام منظور نیکلا رو نفهمیده خدارو و شکر کردم و بعد رو به لیام گفتم
ز_ دیگه باید بریم خیلی دیر شده
و بعد از خانواده ی لیام خدافظی کردم
بعدش هم با لیام از خونه خارج شدم تند تند راه می رفتیم و حرف هم نمیزدیم به ساعت نگاه کردم
ز_شت.. لیام اینجوری نمیشه باید بدویم

شروع کردیم دویدن تنها چیزی که این موقع کم داشتیم بارون اومدن بود که اونم به لطف خدا اومد به وضعیت خودمون مثل دیوونه ها می خندیدیم کم کم خسته شدیم و شروع کردیم راه رفتن.
نزدیک مدرسه بودیم برگشتم به لیام نگاه کردم موهای فرش بخاطر بارون به سرش چسبیده بود خیلی خندداره شده بود
ل_هی به چی می خندی
ز_ به قیافت
و بعد دوباره زدم زیر خنده
با دستش یک پس گردنی زد و گفت
ل_خوشتیپ خان قیافه خودتو ندیدی و بعد شروع کرد خندیدن
چشم غره ای بهش رفتم دوباره خندید بعد دستشو دور شوند حلقه کرد و سریع یک عکس از منو خودش گرفت
ز_هی.. هی اون عکس و پاک می کنی
ل_نوچ نوچ... یادم بنداز که این عکس رو به همه ی دخترای دبیرستان نشون بدم
لبخندی زدم اون هنوز یک.چیز رو راجع به من نمی دونست با این کارش کارم هم راحت تر می کرد
ز_راستی نقشه اولمون به فاک رفت
ل_هی کار کنم تو خواب موندی
ز_حالا نه که خودت بیدار بودی
ل_من بیدار بودم رفته بودم دوش بگیرم
چشم غره ای رفتم و گفتم
ز_ حالا... اون عکس هم یادت نره پاک کنی
ل_نوچ
ز_گوشیتو بده به من
ل_ اگر تونستی بگیرش
ز_ باشه
و بعد شروع کرد دویدن دنبالش دویدم وارد حیاط مدرسه شدیم لیام یهو ایستاد منم برا همین خوردم بهش
ز_هی همیشه یهویی وایمیستی
ل_شت زین همه سره کلاسن بدو بریم
رفتیم دمه دره کلاس لیام در زد و بعد وارد شد
ل_سلام ببخشید که دیر شد آقای تیمبرلیک. زین دیشب اومد خونمون تا ریاضی کار کنیم صبح دوتاشون خواب موندیم برای همین از خونه تا اینجا دویدیم و بعد بارون گرفت و برا همین دو تامون الان خیسیم

همه این حرف هارو یک نفس زد. دقیقه ای سکوت حکم فرما شد و بعدش همه زدن زیر خنده حتی خود لیام و آقای تیمبرلیک هم می خندیدن
آقای تیمبرلیک_ اشکالی نداره ولی دیگه تکرار نشه
زین و لیام_ چشم
آ_ بدوید بشینید می خوام امتحان بگیرم(اگر یادتون باشه زین و لیام زنگ اول امتحان ریاضی داشتن)
د. ا. ن سوم شخص
حالا موقع نقشه دوم بود زین رفت میز آخر نشست لیام هم رفت پیش لویی نشست. هری به خاطر این که دفعه پیش تقلب کرده بود مجبور بود میز اول بشینه. میز بغلیش هم خالی بود. آقای تیمبرلیک ورقه های امتحان رو پخش کرد و همه شروع کردن به حل کردن سوال ها زین به راحتی سوال ها رو حل می کرد و توی دلش از لیام برای این که باهاش ریزی کار کرده بود تشکر کرد

لویی همیشه ریاضی رو از لیام تقلب می کرد و این بود اصل قضیه که.... لو_هی... لیام ورقت رو کج کن نمی تونم ببینم
لیام برای این که توجه آقا تیمبرلیک رو جمع کنه سرفه ی الکی کرد و یکم بلند جوری که آقای تیمبرلیک بشنوه گفت
ل_هی... من نمی تونم کج کنم خودت ببین دیگه
آقای تیمبرلیک گفت
آ_آقای تاملینسون سرت تو برگه ی خودت باشه
لویی زیر لب فحش داد لیام هم محکم زد تو سرش مثلا قرار بود جای لویی روعوض کنن تا بغل هری بشینه ولی الان گند خورده بود تو نقششون. برای همین الکی گفت
ل_هی... تو می تونی... ببین دیگه

آقای تیمبرلیک گفت
_یکی از شما دو تا بیاد اینجا بشینه
و به میز اول بغل هری اشاره کرد
لویی به لیام اشاره کرد تا بره لیام هم شونه هام
شو بالا انداخت و گفت
ل_ خودت تقلب کردی من نمیرم
لویی با حرص پاشد و بغل هری نشست لیامو زین خنده ریزی کردن از این که نقششون با موفقیت انجام شد
امتحان بالاخره تموم شد همه برگه هاشون. رو به آرای تیمبرلیک داده بدن لویی مطمئن بود که امتحانش رو صفر میشه هری گوشیش رو روی میز گذاشت و پیش آقای تیمبرلیک رفت تا سوالی رو بپرسه. و لویی تعجب کرد موقعی که دید یکی به هری اس ام اس داد و اسکرین گوشیش روشن شد. و با چهره خودش و هری روی اسکرین گوشی هری مواجه شد!!! ___________________
خب اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه کامنت و لایک یادتون نره
💙💚💛❤️

Sweet love (ziam) (larry) Where stories live. Discover now