قسمت سیزدهم[قلب اقای چارلز]

817 188 88
                                    

در چوبی و قدیمی با صدای جیر جیر ارومی باز شد
لویی عرق نمادین روی پیشونیش رو پاک کرد و رو به هری که با هیجان دستش رو فشار میداد کرد
_یه جوریه انگار توی خونه ی خودم اومدم دزدی...خیلی کِیف میده

خندش رو با دستش مهار کرد و به هری چشم دوخت

موهای تقریبا بلندش بخاطر باد گرمی که از توی اتاق میومد تکون میخورد و چشم هاش رو بسته بود

دست های لویی رو بین دستای بزرگش محکم فشار میداد و به نظر میرسید داره توی دلش دعا میخونه
لویی دست از نگاه کردن به هری کشید
به ارومی بازوش رو نوازش کرد و با زمزمه ی ارومی گفت
_بریم تو؟

هری چشم هاش رو باز کرد و لبش رو گزید سرش رو بالا و پایین کرد و وقتی دست ازاد لویی در نیمه پوسیده رو کمی بیشتر باز کرد تا هر دو بتونن وارد اتاق بشن، فشار محکمی به دستش وارد کرد

هردو لحظه ای به هم خیره شدن و بعد با هم وارد اتاق شدن

لویی در رو پشت سرشون بست تا صدای سرفه هاش ساکنین خونه رو بیدار نکنه

_چه بوی گندی میاد

هری دستش رو جلوی بینیش تکون داد
×بوی نم و خاک

نگاهش رو به پنجره ای داد که حالا شکسته بود
×بارون از اون شکستگی ریخته تو

لویی نفس سنگینش رو با صدا بیرون داد و تلاش بی نتیجش برای پیدا کردن کلید برق رو شروع کرد

×چیکار میکنی؟

_دنبال کلید برق میگردم که این لامپ رو روشن کنم

هری چشم هاش رو ریز کرد و به بالای سرشون نگاه کرد
×کدوم لامپ؟

لویی خط نگاه هری رو دنبال کرد
_لعنت بهش...اینجا بازسازی نشده

هری شونه هاش ها رو بالا انداخت هرچند لویی نمیتونست ببینتش
×فلش گوشیت رو روشن کن...مال من شارژ نداشت نیاوردمش

تا وقتی لویی گوشیش رو از توی جیب بزرگ شلوارش بیرون بکشه و فلشش رو روشن کنه هری چشم هاش رو چرخوند تا به کمک نور ماه که از قسمت شکسته ی پنجره وارد شده بود جای شمع ها رو روی دیوار پیدا کنه

گوشی لویی رو ازش گرفت و جاش روی شعمدان دیوار محکم کرد و هر دو پسر برای اولین بار تونستن داخل اتاق رو ببینن

محتویات اتاق ابداً چیزی نبود که انتظار دیدنش رو داشتن

یه میز چوبی که در حال فرو ریختن بود
سطح میز پر از کاغذ هایی بود که روزی سفید بودن و الان جوهر مشکی خشک شده بهشون رنگ داده بود
خودنویس شکسته ای از لبه ی میز اویزون بود
عروسک های چینی با صورت های شکسته نصف سطح میز و صندلیه رنگ و رو رفته ی پشتش رو اشغال کرده بودن
پرده ای که از سقف کنده شده بود حالا با خاکی که روش نشسته بود همرنگ زمین دیده میشد
تنها چیزهای سالم اتاق قاب عکس ها بودن
سه تا روی دیوار و یکی روی میز

ولی چیزی که توجه اون دوتا رو جلب کرد ابداً هیچ کدوم از وسایل اتاق نبودن

نگاه هر دو پسر روی زمین قفل شده بود
اونجا پر بود از برگه های خط خطی شده و دفترای برگ برگ شده
بینشون میشد دست و پای عروسک و موهای پوسیدشون رو دید
زیر همه ی این اشغال های قدیمی قسمتی از کف اتاق کمی بلند تر از بقیه ی جاها بود جایی که هردو پسر بهش زل بودن و باعث شده بود زبون هر دو بند بیاد

هری اب دهنش رو با صدا قورت داد
×میخوای چیکار کنی؟

_میخوام روش رو بخونم

هری چشم هاش رو ریز کرد تا شیار های تراش خورده روی سنگ رو بهتر ببینه
لویی از کنارش گذشت تا سطح سنگ رو خالی کنه

وقتی کارشون تموم شد هری تلفن لویی رو برداشت و بالای سنگ نگه داشت

لویی بی توجه به گرد و خاکی که اونجا بود جلوی پای هری نشست و نوشته ی روی سنگ رو خوند

"معشوق زیبایم

اکنون که تو در اینجا ارام میگیری قلب من بسان جنینی هرگز متولد نشده در سینه جمع میشود

نگاهم پی طوفان دریای چشمان تو بارها و بارها تمام ساحل را کند و کاو میکند

پاهایم در جست و جوی لبخندت مرا به کوچه ها و بی راهه های چارلستون هدایت میکنند

در نهایت خیال تو مانند افتاب گرم تابستان محو میشود و دست هایم حجم عظیمی از هیچ را در اغوش میکشند

ناگهان گلهای سرخی که قرار بود بین موهای بلند و مواج تو به اسمان بروند پیش چشمانم خاکستر های سبکی میشوند که در دست باد پرواز میکنند

و من باز هم میان این زندان گرفتار میشوم و هوای مسمومی را تنفس میکنم که از دم و باز دم ارام تو خالیست"

پرتوی کم نور خورشید صحبگاهی که از بین شکستگی پنجره به چشم های لویی می تابید از جا بلندش کرد
_هولی شت...این یه سنگ قبره هرولد

هری سرش رو تکون داد و فلش گوشی رو خاموش کرد
نگاهش رو روی صفحه ی روشنش حرکت داد
×ساعت 6 صبحه

لویی با شگفتی ابروهاش رو بالا انداخت
_اوه

دست سرد هری رو توی دستش گرفت
_باید بریم...مامانم سحر خیزه...صبحونه رو با ما بخور

هری لبخند کم جونی زد و دست لویی فشرد
×میرم لباسم رو عوض میکنم و یه دوش میگیرم بعدش میام

تا وقتی هری به لویی کمک کنه دوباره از پنجره ی اتاقش بالا بره
هیچ کدوم حرفی نزدن
حرف ها زیاد بود ولی هر دو نیاز داشتن کمی در سکوت فکر کنن

قلب اقای چارلز سبز نبود
در عوض پر بود از گلهای خشک شده ای که زمان فراموش کرده بود بهشون اب بده
خونه ی ابدی عشقی بود که درش رو برای سالهای طولانی مهر و موم کرده بودن
توی قلب اقای چارلز زندگی ای جریان داشت که سالها پیش از بین رفته بود



the charleston(l.s)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ