لوک با نگرانی به اشتون که با عصبانیت طول و عرض اتاق رو طی میکرد چشم دوخت
#عقلشو از دست داده...عقلشو از دست داده لوک!
سرش رو بین دستهاش رو فشرد و به لوک که دستش رو روی کمر جینجر میکشید نگاه کرد
#یک هفته ی تمام مثل روح تو خونه بود...بدون اینکه حرف بزنه،غذا بخوره یا بخوابه!...بعد یک شبه عوض شد!...شروع کرد به غذا خوردن،حرف زدن درباره ی موضوعات مختلف اجتماعی،تعریف کردن خاطرات مدرسه،بیرون رفتن با دوستای قدیمیش و از همه بد تر اینکه خونه رو تبدیل کرده به جنگل!
با دست گلهای اطرافشون رو نشون داد و نفسش رو با کلافگی فوت کرد
*قبول دارم که غیرعادیه...ولی محض رضای خدا اشتون یکمی هم به هری فکر کن!...۱۵ سال تمام کسی رو میخواسته و حالا فهمیده اون هم میخوادش!...۱۵ سال کم نیست
#من نگرانشم لوک!...این همه تغییر ناگهانی واقعا منو نگران کرده...هیچ کاری از دستم بر نمیاد
لوک با ملایمت موهاش اشتون رو به هم ریخت و بوسه ی سبکی روی لبش گذاشت
*یه کار از ما برمیاد
#چی؟
*بسپرش به من
بعد از شام،وقتی همه ی اعضای خانواده ی کوچیک هری هنوز پشت میز نشسته بودن
لوک لیوان آبش رو سر کشید و با صدایی که کمی خش داشت پرسید
*دوستم یه نمایشگاه عکاسی داره و منو دعوت کرده...اشتباهی برای جینجر یه بلیط جدا خریده....دوست داری با ما بیای هری؟
×موضوعش چیه؟
*راستش نپرسیدم
اشتون مداخله کرد
#بیخیال هری!...کل تابستون توی خونه بودی...باید باهامون بیای
×کجاست؟
*پاریس
هری کمی دستپاچه شد
×خب...خودمم باید برم اونجا...یه نفر رو باید ببینم...بلیط گرفتم و برای دوماه دیگست
لوک یکی از ابروهاش رو بالا انداخت
*چرا دوماه دیگه؟
هری با کلافگی موهاش رو به هم ریخت
×فکر نمیکنم زودتر از اون امادگی دیدنش رو داشته باشم...شما کِی میرید؟
*هفته ی دیگه
هری فقط سرش رو تکون داد و با باقی مونده ی غذاش بازی کرد
اجازه داد لوک و اشتون با حرکات اشاره حسابی با هم دعوا کنن
دیدن لویی زودتر از موعدی که براش برنامه ریخته بود غیرممکن و سخت به نظر میرسید
با اینکه هری خیلی دلش میخواست هرچه زودتر لویی رو ببینه مغزش اینو قبول نمیکرد
اون یاد گرفته بود لویی رو به عنوان یه دوست نگاه کنه،یاد گرفته بود لویی هیچ وقت نمیتونه چیزی بیشتر از دوست باشه و حالا میدونست اگر به دیدنش بره اوضاع تغییر میکنه
این تغییر علیرغم خوشایند بودنش عجیب و در عین حال غیر واقعی به نظر میرسید
اخر شب وقتی لوک رفت جینجر که خوابیده بود رو توی تختش بذاره و برای جرج قصه ی اخر شب تعریف کنه
اشتون روی مبل جلوی تلویزیون کنار هری که به تیتراژ پایانی فیلم زل زده بود نشست
#اوضاعت خوبه هز؟
هری انگار که از خواب صد ساله بیدار شده باشه پرید
×اوه ببخشید...حواسم نبود...چی گفتی؟
اشتون خندید
#پرسیدم حالت خوبه؟....ولی تو جوابمو دادی الان
هری لبخند کوچیکی زد
×و جواب چیه؟
#یه "نه" پررنگ
×نه...خوبم اَش...باور کن
اشتون لبش رو خیس کرد
#پس بهم ثابت کن
×چیکار کنم؟
#وسایلت رو جمع کن و با ما بیا فرانسه
×این بچه بازی نیست اشتون...و نمیفهمم چه ربطی به حال من داره...من فقط...فقط نمیتونم...همین
#چرا نمیتونی؟...تو دوستش داری و اون هم دوستت داره...من نمیفهمم چرا از هم فرار میکنین مگه این چیزی نبود که تو میخواستی؟
×من ازش فرار نمیکنم!اون هم اینکارو نکرده...من فقط امادگی دیدنش رو ندارم...نه به این زودی
اشتون سوالش رو تکرار کرد
#این چیزی نبود که تو میخواستی؟
هری سرش رو بین دست هاش فشار داد
×اره...من اینو میخواستم...از اولین باری که فهمیدم دوستش دارم...ولی درکم کن...درخواست لویی از من یه حرف ساده ی عادی نبود که تو به وضوح منظورش رو بفهمی...اون نوعی از هنر بود و انسان دید ثابتی از هنر نداره!هیچ دو نفری یک هنر رو مشابه همدیگه نمیبینن و این ویژگیه عجیب و ترسناکیه که هنر داره...شاید من فقط چیزی رو دیدم که دلم میخواد ببینم...میترسم اشتون!میترسم از اینکه برم اونجا و بفهمم این تصورات پوچ من بوده که لویی همون ۱۵ سال پیش من رو میخواسته
#گاهی فکر میکنم دیوونه ای
×شوخی نمیکنم!!!
#باشه...جواب سوالت دست خودشه. نه من میتونم چیزی بگم چون تو قبول نمیکنی نه فکرای خودت کاری از پیش میبره...ازش بپرس
×اگر تو گاهی فکر میکنی من دیوونم،من همیشه فکر میکنم تو دیوونه ای
#بذار یه چیزی رو این وسط روشن کنم...هفته ی دیگه تو با ما میای پاریس و اگر نیای من به زور میبرمت...فقط بیا اونجا!قرار نیست اون رو ببینی...فقط یه مسافرت خانوادگی بعدشم جرج رو میفرستیم پیش مادرش و برمیگردیم
×باید بهش فکر کنم
#من بهت حق انتخاب ندادم هری
اشتون بلند شد و به فحش های هری خندید
اگر اون قرار بود تا دوماه دیگه این رفتار عجیب و غریبش رو ادامه بده اشتون نمیتونست بشینه و فقط نگاه کنه
ŞİMDİ OKUDUĞUN
the charleston(l.s)
Hayran Kurgu.بخاطر من...بخاطر من و هری... باز هم دووم بیار اقای چارلز...دلم برات تنگ میشه و به زودی به دیدنت میام _لویی_