قسمت پانزدهم[احساساتی که باید از بین برن]

840 188 62
                                    

لویی چند قدم جلوتر از هری که لبه ی تختش نشسته بود رو به روی اینه قدی توی اتاقش ایستاد و با بیچارگی به صورت کلافه ی هری نگاه کرد
_نمیتونم

هری سعی کرد کلافگی و خستگیش رو پشت لبخندش قایم کنه
×میتونی لویی
کنارش ایستاد
×اصلا سخت نیست...باید با پای چپ شروع کنی...مثل وقتی میخوای یه قدم بری جلو با این تفاوت که انگشتای پات رو میزنی به زمین بعد پات رو میبری عقب

لویی سعی کرد حرکت هری رو دنبال کنه
_خب؟

×حالا نوبت پای راسته...میبینی که جلوتر از پای چپته الان باید ببریش عقب انگشتات رو بزنی به زمین بعد پا رو بیاری جلو

لویی سعی کرد اون حرکت رو چندین بار تکرار کنه
_واقعا چرا این رقص معروف شد؟

هری با لبخند به حرکت ناشیانه ی پاهای لویی خیره شد
×چون بامزه و دوست داشتنیه

لویی اخم کرد و تمام حواسش رو روی حرکت پاهاش گذاشت

×فکر کنم کافی باشه...اینی که یاد گرفتی قدم اول و اصلیش بود حالا باید بریم حرکت بعدی

لویی خودش رو روی تختش پرت کرد
_میشه نشسته یاد بگیرم؟

هری به صورت مظلوم لویی نگاه کرد
×باشه...من برات انجامش میدم و تو نگاه میکنی بعدش بلند میشی تمرین میکنی

_تو به عنوان معلم خیلی سنگدلی هری

×بخاطر همینه که بچه ها سرکلاسم نمیخوابن

لویی با یاد اوری حرفی که توی زیرزمین به هری زده بود لبش رو گاز گرفت و چشماش رو روی پاهای هری قفل کرد

هری بدون صدا خندید
×این یکی ممکنه برات سخت تر از اون باشه

بدون توجه به نفسی که لویی با حرص فوت کرد ادامه داد
×باید زانوهات رو به هم نزدیک کنی بعد فاصله بدی...وقتی به هم نزدیکشون میکنی باید خم بشی وقتی فاصله میگیرن باید صاف باشی

لویی با چشم های گرد شده به هری خیره شد
_این مسخره بازیا چیه؟

هری شونه هاش رو بالا انداخت
×حرکات های اصلی رقص چارلستون

لویی دست هاش رو روی صورتش کوبید و خیلی محکم کشید
_امکان نداره بتونم
هری با خنده لویی رو بلند کرد و مجبورش کرد حرکات رو دنبال کنه
×حرکت های اصلی رو امروز یادت میدم و بقیه ی روز ها تمرین میکنی...فقط 3 تا حرکته لویی...تنبل نباش

_واقعا؟فقط سه تا؟یعنی اگه اینو یاد بگیرم فقط یکی دیگه میمونه؟

چشمای لویی برق زدن و هری خندید
×اخری ترکیب این دوتاست...باید اون راه رفتنی که اول یادت دادم با این حرکت زانوها یکی کنی

لویی روی زمین نشست
_امکان نداره!

هری اینبار اخم کرد

×داری عصبانیم میکنی لویی...اگه به جای اینکه بگی نمیتونم بلندشی و تمرین کنی میبینی خیلی هم ساده هستن

_من وقتی برای تمرین ندارم!

×سه هفته وقت داری!

لویی ادای  گریه کردن در اورد ولی اجازه داد هری هلش بده جلوی اینه

چند دقیقه ای بود تمرین میکردن حالا لویی میتونست تقریبا بدون اشتباه ولی خیلی اروم حرکات رو انجام بده
_چرا میخوای با من برقصی؟...میتونی دنیل رو دعوت کنی...لیام هم زین رو دعوت کرده...از این نظر مشکل نداره

هری دست از تکون خوردن کشید و به لویی خیره شد
×تو با دوست دخترت میای؟

لویی هم از توی اینه به هری نگاه کرد
_اره

هری روی تخت نشست
×پس میخوای با اون برقصی

لویی با گیجی برگشت تا هری رو ببینه
_اره میخوام...یه دور با تو بقیش با لارا...این قانونه هری...اوضاع ناجور میشه اگر دوست دخترم رو ول کنم و همش با دوستم برقصم

هری سرش رو تکون داد
×اشکالی نداره

لویی واقعا گیج بود
_چی اشکالی نداره؟

هری لبه ی تیشرتش رو صاف کرد و بدون نگاه کردن به لویی از اتاق بیرون رفت
_هری! با توام!

هری نگاه بی روحی به لویی انداخت
×چی؟

_میگم چی اشکالی نداره؟...تو چت شد یهو؟

هری موهاش رو به هم ریخت و نگاهش رو از لویی دزدید
×اینکه با من نرقصی اشکالی نداره...حق با توعه من باید با دنیل باشم...تو با دوست دخترت...بی فکری کردم...حواسم نبود...متاسفم...میرم بخوابم اخه فردا صبح کلاس دارم...امروزم خیلی خسته شدم

بدون اینکه به لویی که صداش میکرد جوابی بده از خونه بیرون رفت
لویی موند با سوالایی که ذهنش رو مشغول کرده بود
چرا باید هری انقدر ناراحت و عصبی میشد؟
به خودش جواب داد
"حتما بخاطر اینکه من خیلی توی یاد گرفتن رقص خنگم...هری خیلی تلاش کرد یادم بده"

نباید از دنیل حرف میزدم؟
"به هرحال اون دوست پسرشه من که نیستم"

هری چجور دوست پسریه؟...به نظر میاد خیلی راحت با همه چیز کنار بیاد

از فکری که به سرش زده بود عصبانی شد
هری نباید خیلی اسون میگرفت
اگر دنیل یا هرکس دیگه ای میخواست به هری سخت بگیره لویی یقین داشت که هری جلوشون رو نمیگیره...ولی هری تنها نبود...اون لویی رو داشت که اجازه نمیداد کسی اذیتش کنه

با این فکر کمی اروم تر شد
کلافه بود
نمیتونست جلوی احساساتش به هری رو بگیره
دلیل حساسیت های بی موردش روی هری رو نمیفهمید
به نظر میرسید هری با دنیل خوشحاله
ولی لویی واقعا از دنیل خوشش نمیومد
نه بخاطر اینکه دوست پسر هریه
اون پسر حس خوبی بهش منتقل نمیکرد
به در خونه که چند دقیقه پیش هری ازش بیرون رفته بود نگاه کرد و آه کشید
بعد رفت توی اشپزخونش تا یکم قهوه بخوره امشب قرار نبود بخوابه
یه ایمیل از وکیل پدربزرگش بهش رسیده بود که میگفت تاملینسون بزرگ ازش خواسته هروقت لویی توی چارلستون ساکن شد یه نامه ی دستنویس رو بهش بده...وکیلِ تاملینسون خواسته بود وقتی سرلویی خلوت شد بره پیشش تا نامه رو بگیره
ولی قرار نبود کار لویی به این زودی ها تموم بشه
بخاطر همین خواهش کرد از روی نامه عکس بگیره و براش بفرسته
حالا باید منتظر میموند تا هروقت کار وکیل تموم بشه

شبکه های اجتماعیش رو با بی حوصلگی زیر و رو میکرد
زیر اخرین پست اینستاگرام لیام تونست اکانت هری رو پیدا کنه

به نظرش مسخره رسید که اونا همدیگه رو توی هیچ شبکه ی اجتماعی ای دنبال نمیکردن
با کنجکاوی عکس ها رو نگاه میکرد
به خودش اعتراف کرد که هری واقعا دوست داشتنی و زیباست
مطمئن بود اگر کراش دبیرستانش اون رو دیده بود هیچ وقت نمیتونست ازش بگذره
دوست داشته شدن توسط هری واقعا شیرین بود

عکس هری و دنیل رو نگاه کرد
به نظر میرسید برای بعد از سینما باشه از اونجایی که بسته ی نیم خورده ی پاپ کرن توی دست ازاد دنیل بود

وقتی ایمیل براش ارسال شد با اکراه نگاهش رو از خنده ی بامزه ی هری توی گوشیش گرفت

با دیدن دست خط پدربزرگش لبخند بزرگی زد و شروع به خوندن کرد
"لویی عزیزم ارزو میکنم روزی این نامه به دستت برسه
امیدوارم روزی این نامه رو بخونی که دست از تنفر نسبت به چارلستون کشیده باشی و عاشقانه دوستش داشته باشی

چارلستون نه یه ملک جن زدست
نه تسخیر شده توسط ارواح
و نه خونه ای که قرار باشه توش یه عالمه پول پیدا کنی

یه خونه ی عادیه مثل همه ی خونه هایی که از بچگی توشون بودی
و مثل همه ی خونه ها یه داستان داره

داستانی که ازت میخوام به عنوان صاحب این ملک قدیمی بخونیش
توی زیر زمین یه جعبه ی چوبی هست که کلیدش توی اتاقیه که هرگز نرفتی
داستان چارلستون اونجاست

اون رو بخون و به تاملینسون بعدی که قراره صاحب اون خونه باشه بده

دوستت دارم
پدربزرگ"

لویی لبش رو گزید
باید به هری میگفت؟
سرش رو ماساژ داد
اون قرار نبود به هری چیزی بگه
مخصوصا الان که احساساتش در مورد اون پسر شیرین کمی قاطی شده بودن و نمیخواست نصف بیشتر وقتش رو به اون اختصاص بده
هری میتونست بعدا بخونتش
عذاب وجدانش رو نادیده گرفت و تلفنش رو برداشت و شماره ای رو از حفظ گرفت
اهمیتی نداد که ساعت 3 صبح گذشته

+کدوم خری این موقه ی شب زنگ میزنه لویی؟...مردم ازار

لویی به صدای گرفته ی دوستش خندید
_میخوام بیام خونت...دو هفته

+میتونستی فردا صبح بگی

_میخوام از الان بیام...نمیخوام به لیام جواب پس بدم

+کلید زاپاس زیر گلدون جلوی دره

وقتی تلفن قطع شد لویی چمدون کوچیکی برای خودش اماده کرد
نیاز داشت که مدتی رو از هری دور باشه
باید با خودش کنار میومد و مدت بیشتری رو با دوست دخترش میگذروند

اتاقی که لویی هیچ وقت توش نرفته قلب اقای چارلز بود
بی سر و صدا دوباره به اون اتاق قدیمی برگشت
نگاهی به وسایل اتاق انداخت و فکر کرد موقه مرتب کردن کجاها رو نگاه نکرده

در نهایت کلید نقره ای رو پشت یکی از قاب عکس ها پیدا کرد

وقتی تونست جعبه رو هم پیدا کنه صبح شده بود
با اخرین سرعتی که با اون جعبه ی سنگین میتونست داشته باشه از خونه بیرون رفت
قصد داشت داستان اقای چارلز رو تموم کنه...بدون کمک هری

the charleston(l.s)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon