میز بزرگ پر از نوشیدنی های بدون الکل و رنگارنگ بود
بچه ها پشت سر هم میدویدن و خانواده هاشون با معلم ها یا با همدیگه صحبت میکردن
موسیقی ملایمی که پخش میشد فضا رو کمی ارامش بخش تر کرده بود
ولی نه برای هری
روی میز،کنار زین و دنیل نشسته بود و عملا به در زل زده بود
منتظر بود لویی بیاد
اهمیتی نمیداد حتی اگر دست در دست دختر زیبایی میومد و اون رو دوست دخترش معرفی میکرد
هری فقط میخواست ببینتش
این اخرین فرصتش بود که میتونست باهاش حرف بزنه و داستان پردازی کنن
اخرین شبی بود که میتونستن از بالکن اتاق مشترکش با لیام به ماه نگاه کنن و فکر کنن چند نفر دیگه همزمان با اونها این کار رو میکنن
صبح زود روز بعد هری قرار بود برای همیشه از چارلستون بره
نه تنها هری، بلکه تمام کسانی که اونجا بودن
وقتی بالاخره لویی وارد شد اقای اسمیت داشت حرف میزد
در مورد مدرسه و بچه های خوب و برنامه هاشون و مکان جدید
لویی دست لارا رو گرفته بود و با لبخند اروم و دوست داشتنیش چیزهایی رو تو گوش دختر خوش اندام و خوش لباس کنار دستش زمزمه میکرد و بعد با شیفتگی به لبخندش که کش میومد خیره میشد
لیام ضربه ی محکمی به دست زین که سعی داشت سیگارش رو از توی پاکت در بیاره زد و دوباره به عکس العمل هری خیره شد
قرار نبود کسی بدونه ولی لیام از تماشا کردن اون دو نفر لذت میبرد
نگاه لویی بین جمعیت دنبالشون میگشت و هری مثل خرگوشی که قبل از فرار از دست شکارچی اخرین نگاه ها رو به هویج خوشمزش میندازه به لویی خیره شده بود
کسی که تونست اون جمع کوچیک رو پیدا کنه لارا بود
سعی کرد نگاه خیره ی هری رو نادیده بگیره و شونه ی لویی رو نوازش کنه تا میز اونها رو بهش نشون بده
لبخند عمیق لویی از دید لیام و هری ای که حالا نگاهش رو با اکراه از لویی گرفته بود و به اسمیت داده بود پنهان نموند
در نهایت وقتی اسمیت اعلام کرد وقت نمایشِ بچه هاست لویی به میز رسیده بود
خیلی محکم زین رو بغل کرد و با بقیه سلام کوتاهی رد و بدل شد
نگاهش مدت طولانی تری روی هری موند و فکر کرد چقدر کت و شلوار ساده و مشکیش بهش میاد
تا وقتی همهمه ی سالن اروم بشه و بچه ها شروع به اجرا کنن فقط مراسم معارفه ی ساده ای بین هری و دنیل با لارا برگذار شد و بعد از اون لویی مشغول پچ پچ کردن با زین شد و حرص لیام رو در اورد
ولی به محض اینکه جرج شروع به اجرا روی صحنه کرد لویی هم سر جاش کمی وول خورد و صحبت کردن رو قطع کرد
از روزی میز مچ دست هری که با بی حواسی با لبخند رضایتمندش اجرای جرج رو نگاه میکرد کمی فشرد تا توجهش رو به خودش جلب کنه
_اون بچه ی بی عرضه مثل اینکه خیلی خوب بازی میکنه
هری از عمد نگاهش رو به لویی طولانی نکرد
در عوض با شور و شوق خندید و حرف لویی رو تایید کرد
موقه رقص که رسید اسمیت اعلام کرد بقیه هم اگر دوست داشته باشن میتونن به بچه هاشون ملحق بشن و برقصن
زوج ها دو به دو بلند شدن و دنیل هم از هری که ساکت و مغموم با ناخن های کوتاهش ور میرفت درخواست یه دور رقص کرد
و هری دربرابر نگاه های عجیب خانواده ها پشت سرش، بلند شد و ایستاد
بی توجه به نگاه هایی که حالا جور دیگه ای شده بودن دست گرم دنیل رو توی دست هاش فشرد و لبخندش رو برگردوند
اهمیتی نمیداد اگر شغلش رو هم به عنوان معلم از دست میداد
همین حالا هم درخواست استعفاش رو میز اسمیت بود و منتظر خونده شدن
تقریبا همه بلند شده بودن و میرقصیدن
عده ای که نشسته بود از جمله لویی و لارا و زین و لیام یا با هم صحبت میکردن یا از موسیقی لذت میبردن و با عشق رقصیدن بچه هاشون رو نگاه میکردن
ولی لویی هیچ کدوم از این کار ها رو انجام نمیداد
از بین صدای موسیقی،صدای منزجر کننده ی افرادی رو میشنید که القاب زشتی به هری میدادن و با لحن بدی درموردش حرف میزدن
و چشم هاش بین دست هری روی شونه ی دنیل و لبخند ارومش در نوسان بودن
کمی قبل از اینکه اهنگ تموم بشه و همه از هم فاصله بگیرن لویی راهش رو به سمت جمعیت باز کرد و دست هری رو بین انگشت هاش محکم فشار داد
جوری که دنیل هم بشنوه هری رو خطاب قرار داد
_میتونم باهات تنهایی حرف بزنم هری؟
دنیل با نگاهی پرشگر بدون اینکه نظر هری رو بدونه ازش فاصله گرفت و بین جمعیت گم شد
لویی هم نگاهش رو از دنیل گرفت و به هری خیره شد
+باشه...میخوای بریم اتاق من؟
لویی سرش رو به طرفین تکون داد و هری رو از بین جمعیتی که حالا میرفتن تا بشینن رد کرد
گذاشت دنیل با هجوم نگاه های پرسشگر و حرفهای ترسناک بقیه تنها بمونه
چند قدمی بین سبزه ها راه رفتن و در نهایت به قسمتی از باغ خونه رسیدن که هری تا اون موقه نیومده بود
درخت های بلندی اونجا بودن که تا وقتی نمی رفتی بینشون متوجه نمیشدی چندتا درخت از بینشون قطع شده و میتونی روشون بشینی
یه تکه ی دایره ای شکل جلوی درختا بدون هیچ سبزه ای بود
هری شبایی رو تصور کرد که خانواده ی لویی اونجا اتیش روشن میکردن و دورتا دورش روی کنده های درخت مینشستن
شاید هم یکی گیتار میزد و بقیه باهاش میخوندن
هری خواست با قدم بلندی خودش رو از لویی دور کنه و روی یکی از اون تنه ی درختا بشینه
ولی لویی بدون اینکه چشم هاش رو از روی صفحه ی گوشیش تکون بده گفت
_قرار نیست بشینیم هری
اهنگ شاد و بامزه ی چارلستون رو پلی کرد و گوشیش رو روی چمن ها پرت کرد
_با من برقص
و در مقابل چشم های متعجب هری قدمی به عقب برداشت که رقصیدن رو شروع کنه
چند ثانیه ی اول بدون اینکه حرفی رد و بدل بشه رقصیدن و به حرکات همدیگه اروم اروم خندیدن
تا اینکه هری مکالمه رو شروع کرد
+اوضاعت رو به راه بود این مدت؟...کجا بودی؟ما فکر کردیم پیش نایل میمونی
لویی چشم هاش رو گرد کرد
_نایل؟تو نایل رو از کجا میشناسی
هری با خجالتی که توی صداش مشهود بود جواب داد
+ما با هم دوستیم...یعنی چون نگران تو بودیم لیام یکی از اون جلسه های گروهیش برگذار کرد که باعث شد با هم اشنا بشیم
لویی خندید و اجازه داد هری به صورتش زل بزنه
_جلسه های گروهی لیام افتضاح به تمام معنا هستن...همیشه هم تصمیمی که توش گرفته میشه برای ماست مالی کردن گند قبلی باعث میشه یه گند بدتر بزنیم...و جواب سوال اولت...نه اوضاعم رو به راه نبود و نیست...یه مدت پیش نایل موندم ولی نیاز داشتم تنها باشم بخاطر همین یه خونه اجاره کردم...اوه پسر نمیدونی چقدر سخت بود...اکثرا یا صاحب خونه قبول نمیکر لوک بیاد توی خونه یا اینکه همسایه ها مخالف میکردن
هری ابروش رو هم مثل پاش بالا برد
+لوک؟
_سگم...این اسمشه...جلوی خونه ی نایل پیداش کردم...بچه ی بیچاره کنار جسد مادرش نشسته بود
هری با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و اجازه داد اینبار لویی مکالمه رو شروع کنه
_پدربزرگم یه نامه برام گذاشته بود
+چه نامه ای؟
_نوشته بود داستان خونه رو همینجا نگه داری میکنه و از من میخواد بخونمش...هری قسم میخورم میخواستم با هم بخونیم ولی...
هری نذاشت لویی ادامه بده
+تو اونو خوندی؟تنهایی؟چی شد؟
لویی نگاهش رو روی پاهاش متمرکز کرد
_اره...تنها خوندمش ولی خب بیشتر درباره ی استفاده هایی که ازش میشده نوشته بود اگر بخوای میتونم برات تعریفش کنم
هری دست از تکون خوردن کشید
خودش رو روی چمن ها پرت کرد و به لویی که ماه بالای سرش میدرخشید نگاه کرد
+پس تعریف کن
_فردا صبح...پاشو من هنوزم میخوام باهات برقصم
هری با تاسف سرش رو تکون داد و با چمن های بلند کنار پاش بازی کرد
+میخوام همین الان برام تعریفش کنی
لویی تسلیم صدای بغض دار و لب های اویزون هری شد
کنارش دراز کشید و سرش روی پاش گذاشت
بدون توجه به صورت بهت زدش دستش رو
گرفت و روی موهای خودش کشید
بعد به تکون خوردن اروم برگ درختای بالای سرش نگاه کرد و گذاشت دست گرم باد هم مثل هری نوازشش کنه
_ویلیام تاملینسون یکی از اجداد من،کسی که این خونه رو ساخته یه مدت کوتاه با مادربزرگش توی ویرجینیا زندگی میکرده
چارلستون اون زمان پایتخت بوده و اونم برای تحصیل میره اونجا
رشتش روزنامه نگاری بوده
یه روز برای یکی از پروژه هاش میره به یه تاتر سطح پایین تا درموردش مقاله بنویسه
ناخواسته عاشق بازیگر زیبای اونجا میشه
نامزد خودش که توی فرانسه انتظارش رو میکشیده فراموش میکنه و از سیب ممنوعه ی عشق دختر بازیگر یه گاز بزرگ میزنه
روز ها و هفته ها بهش فکر میکنه و ازش نقاشی میکشه و درموردش مینویسه
درنهایت پدرش مجبورش میکنه برگرده
مدت زمان اقامتش توی چارلستون خیلی زیاد شده بوده و خانواده ی همسر ایندش حسابی عصبانی شده بودن
یک روز قبل از برگشتنش میره کنار دریا تا هرچیزی که از اون نوشته و کشیده رو توی اب بندازه
باید عشق ممنوعش رو توی چارلستون دفن میکرده و میذاشته باد داستانش رو زمزمه کنه و اب نقاشی ها رو هرجایی که دست موج های وحشیش میرسه ببره
باید میرفته پیش نامزد جوونش و از کار طاقت فرسا و درسای سختش حرف میزده
باید قصه های مادربزرگش رو تعریف میکرده نه افسانه هایی از زیبایی دختر بازیگر غریبه ای که یه نیمه شب از شنیدن بوی عطر موهاش مست شده
ولی قبل از اینکه بتونه همه چیز رو به اب بسپاره صدای گریه ی نرم و ضعیفی رو میشنوه
دختری با موهای بلند و مجعد قهوه ای به تخته سنگی تکیه زده بوده و بلند بلند گریه میکرده
ویلیام فوراً میفهمه این همون بازیگر زیبای تاتره
من نمیدونم اسم این شانس بوده یا اخرین درجه ی بدبختی...حتی خود ویلیام هم نمیدونه
اون فقط نمیتونه صدای گریه ی دختر رو بشنوه رو از کنارش بگذره
نمیتونه بازتاب نور خورشید رو توی قطره اشک درشت و شفافش ببینه و تظاهر کنه ندیده
کنارش میشینه و با دختر صحبت میکنه
دختری که بیش از هرچیزی توی این دنیا غم رو توی چشم هاش جا داده بوده
بهش میگه توی تاتر دیدتش و بازیش رو تحسین میکنه
بهش میگه دوست داره بقیه اجراهاش رو هم ببینه ولی باید به کشور خودش برگرده
دختر هم بهش میگه چیزی رو از دست نمیده چون دیگه قرار نیست روی صحنه ی هیچ تاتری بازی کنه
پدرش اون رو از بازی کردن توی تاتر منع کرده بوده
میخواسته دختر نوجوونش رو مجبور به ازدواج با یکی از طلب کارهاش بکنه تا مجبور نباشه پول هنگفت اون مرد رو بهش برگردونه
ویلیام هم جسارت به خرج میده و بهش میگه اگه بخواد میتونه با کشتی پدرش به فرانسه بیاد و اونجا زندگی جدیدش رو شروع کنه
درواقع اون دختر رو تحریک به فرار میکنه
بهش میگه میتونه این زندگی رو پشت سربذاره
و زندگی ای برای خودش درست کنه که توش نقش دیگران رو بازی نکنه بلکه تک ستاره ی داستان جاه طلبانه ی خودش باشه
براش از خیابون های فرانسه حرف میزنه
از پلهایی که موقه غروب افتاب میشه روشون رقصید
از داستان هایی حرف میزنه که توی فرانسه شکل گرفتن
بهش گفت میتونه برای خودش زندگی کنه بدون اینکه نگران سیر کردن شکم پدر قمار بازش باشه
دختر هم قبول میکنه
ولی مشکلات ویلیام دقیقا از لحظه ای که اون دختر پاش رو توی فرانسه میذاره شروع میشه
زندگی رویاییش توی چارلستون همراه اون دختر توی گرد و غبار زندگی نکبت بارش گم میشه
از ترس اینکه خانوادش ولش کنن و خانواده ی نامزدش که از نفوذ خوبی هم توی شهر برخوردار بودن بیچارش کنن
بعد از اینکه به اون دختر کمک میکنه جای خواب و کار پیدا کنه تنهاش میذاره
دختری که نه فرانسوی بلد بوده و نه پولی داشته
ویلیام ازدواج میکنه و بچه دار میشه
اون دختر هم به بازیگری ادامه میده و سعی میکنه ویلیام که عشق اولش بوده و بدجوری هم بهش اسیب زده رو فراموش کنه
ولی ویلیام هیچ وقت نمیتونه به زندگی عادیش برگرده
عشقی که به اون دختر داشته رو هیچ وقت نتونست به همسر یا پسرش بده
پدر ویلیام عروسک فروشی بزرگی داشت که بعد از پیر شدنش اون رو به تنها پسرش واگذار کرده بود
تنها چیزی که باعث میشد ویلیام از مشکلاتی که با همسرش توی خونه داشت فاصله بگیره همون مغازه ی عروسک فروشی بود
یه روز اون دختر میاد تو مغازشون
دنبال عروسک ساز بوده برای اینکه عروسک چوبی نقش پینوکیو رو براش درست کنه
ویلیام باور نمیکنه اون رو دیده
موهاش نسبت به دفعه ی اخر کمی بلند تر شده بوده و اینبار کمی هم شور و شوق زندگی توی چشم هاش دیده میشد
انگار پرنده ی غم و درد از پنجره های دلش بیرون رفته باشه تا اجازه بده پرنده ی خوشبختی اونجا لونه بسازه
وقتی عروسک سازشون اون عروسک رو درست میکنه ویلیام نامه ی خوش خطی برای اون دختر مینویسه و پشت کارت پستالش نقاشی بی نظیری از چارلستون میکشه
برای اون دختر داستان عشقش رو تعریف میکنه و میگه اگر قبول کنه باهاش ازدواج کنه از همسر فعلیش جدا میشه و بهترین زندگی رو براش فراهم میکنه
نوشت اگر قبول کنه،هرچیزی از توی ذهنش بگذره رو جلوی چشماش میبینه
بعد نامه رو توی جعبه ی عروسک گذاشت و به دختر تحویل داد
دختر در جواب مینویسه اگر میخواد باهاش ازدواج کنه باید چیزی رو بهش بده که ازش گرفته
ویلیام تعجب میکنه چون نمیدونسته چی رو از اون گرفته
توی نامه ی بعدی براش مینویسه اگر منظورش اون پرنده ی غم و بدبختیه که تو دلش خونه کرده بوده هیچ وقت نمیتونه اون رو برگردونه...در عوض میخواد اون دختر خوشحال ترین فرد روی کل کره ی زمین باشه
ولی دختر میگه چیزی که ازش گرفته خانوادش و خونش بوده
وقتی بعد از درست شدن وضع زندگیش رفته چارلستون
باباش اون رو توی خونه راه نداده و القاب بدی بهش نسبت داده
بهش گفته از اونجا بره و هیچ وقت برنگرده
میدونی هری...همه ی ما دنبال کسی هستیم که تقصیراتمون رو بندازیم گردنش
اون دختر هم تقصیراتش رو انداخته گردن ویلیام...هر دو تقصیر داشتن و اینکه تو فکر کنی همه چیز تقصیر یه نفر بوده احمقانه و مضحکه...ولی درعین حال میتونه ادم رو اروم کنه...اینکه فکر کنی توی یه ماجرا تو تقصیر کمتری داشتی باعث میشه راحت تر به زندگی برگردی...فکر کنم این واکنش مغزه. اینکار رو میکنه تا ما بتونیم زندگی کنیم
بگذریم...ویلیام مدت ها فکر میکنه چطوری باید به اون دختر خانوادش رو برگردونه و ببرتش چارلستون
حتی اگر خانوادش هم قبولش میکردن و اون دوباره به چارلستون برمیگشت هیچ وقت نمیتونستن با هم باشن
ویلیام توی فرانسه زندگی مرفهی داشت
صاحب کار خودش بود
تصمیم گیرنده خودش بود
ولی اگر برمیگشت چارلستون باید از صبح شروع به کار میکرد تا اخر شب
در نهایت هم انقدری پول داشت که تو کثافت زندگی نکنه
بخاطر همین دست به کار جالبی زد
ساختمون قدیمی ای که انبار عروسکاشون بود رو خراب کرد و ساختمون فعلی چارلستون رو ساخت
هر کدوم از اجزای خونه رو شبیه به یکی از جاهایی ساخت که توی چارلستون زیاد باهاش سر و کار داشته
سالن اصلی خونه رو مثل میدون اصلی چارلستون میسازه
راهی که به طرف اتاق های طبقه دوم میره راهیه که برای رفتن به راه اهن باید طی میکردن
اون اتاقا که پشت سرهم ردیف شدن درواقع شبیه واگن های قطاری هستن که گروه تاتر با اون به شهرای اطراف سفر میکرده تا نمایش اجرا کنن
راهی که به سالن رقص میره همونیه که باید طی میکردن تا به سالن تاتری برسن که دختره توش اجرا میکرده
زیرزمین رو مثل خونه ی دختره توی چارلستون طراحی کرده
خونه ای که من توش هستم رو شکل خونه ی مادربزرگش ساخته
و علت دور بودنش از بقیه ی اجزای ساختمون بخاطر اینه که فاصله ی محله ی مرفه مادربزرگش نسبت به اون جاها زیاد بوده
قلب اقای چارلز رو هم مثل اتاق خودش توی مغازه درست کرده
جایی که روح تازه ای تو بدنش دمیده و شانس به دست اوردن اون دختر رو به دست اورده
عجیب ترین کاری که کرده توی شیروونی خونه بوده
بزرگترین اتاق خونه و تنها نقطه ای از کل این ساختمون که از شکل اولیش بیرون اومده،جایی که من و تو بهش میگیم کلاه اقای چارلز و دفتر اسمیت اونجاست
ویلیام اونجا رو شبیه به ساحلی درست کرده که برای اولین بار با اون دختر حرف زده
کل ضلع غربی شیشه بوده و بیش از نصف اتاق رو یه استخر بزرگ ساخته
جوری که وقتی از در میومدی تو منظره ی فرورفتن خورشید توی اب استخر رو میدیدی درست مثل منظره ای که از غروب دریا میبینی
این کار هوشمندانش درنهایت باعث میشه اون دختر بعد از دیدن چارلستون رضایت به ازدواج با ویلیام بده
کسی رو توی نه توی فرانسه و نه توی کل زندگیش داشته
تنها ادمی که میشناخته هم ویلیام بوده و وقتی دید حاضر شده بخاطر جلب رضایتش دست به همچین کاری بزنه سعی میکنه بهش فرصت بده
ولی مسئله اینجاست که عشق همه چیز نیست
به خصوص اگر یک طرفه باشه
کار احمقانه و بیهوده ایه
اون دختر عاشق ویلیام نبوده...حتی دوستش هم نداشته
زندگی ویلیام عملا تبدیل به نکبت خالص میشه
خانوادش تردش میکنن
همسرش به وسیله ی نفوذ خانوادگی ای که داشته پسرشون رو ازش میگیره و مدت کمی در هفته اجازه میده ببینتش
تمام پولش رو صرف ساختن کردن خونه میکنه و دیگه هیچی براش نمونده بوده
دیگه هیچ چیزی از زندگیش براش نمونده بوده
ولی عشقی که به اون دختر داشته روز به روز بیشتر میشده
مدتی که میگذره اون دختر عاشق همبازیش میشه
بازیگر نقش رومئو که عاشقانه توی چشم های ژولیت زل میزده و جمله های عاشقنه رو نه به ژولیت بلکه به دختری که نقشش رو بازی میکرده میگفته
وقتی ویلیام میفهمه اون دختر رو توی خونه زندانی میکنه
با طلوع افتاب از خونه بیرون میره و نیمه های شب برمیگرده
اون دختر انقدر توی تنهایی میمونه که در نهایت دیوونه میشه و دست به خودکشی میزنه
خودش رو توی استخر خفه میکنه
وقتی ویلیام میفهمه برای اینکه خودش رو مجازات کنه اون هم باقی عمرش رو توی چارلستون میمونه و از اونجا بیرون نمیره
دلیل اینکه قبر اون دختر توی خونست به همین خاطره
اون رو جایی خاک میکنه که زندگی دوباره به خودش داده
توی قلب اقای چارلز
احمقانه دعا میکرده معجزه بشه و اون دختر از توی قبر بلند بشه
تا مدتی اونجا تنهایی زندگی میکنه تا اینکه درنهایت همینجا که ما نشستیم خودش رو اتیش میزنه
خونه رو برای پسرش به ارث میذاره
پسرش فکر میکنه اینجا نفرین شدست
بخاطر همین هیچ وقت اینجا زندگی نمیکنه
برای اینکه از نحسی خونه کم کنه اینجا رو به یه خیریه اجاره میده
طی سالهایی که گذشته اینجا رو به ادمای مختلفی اجاره دادن
یه سال هتل بوده یه سال بعد یتیم خونه
یه سال نمایشگاه اثار هنری بوده
سال دیگه مهمونیای بزرگشون رو اینجا برگذار میکردن
پدرِ پدربزرگم اینجا رو به یه عروسک فروشی اجاره میده که انبار عروسکهاشون بشه
با اینکه همسرش مخالفت میکنه ولی اهمیتی نمیده
یه روز اشتباهی نگهبان خونه باعث میشه همه ی عروسکا اتیش بگیرن
بخاطر اینکه چراغ ها سوخته بودن و مجبور میشه برای روشن کردن فضای انبار کبریت بزنه
صاحب انبار هم همه چیز رو میندازه تقصیر پدرِپدربزرگ من و میگه با خسارت رو بده
اونها هم تقریبا ورشکست میشن مجبور میشن اینجا زندگی کنن تا وقتی که بتونن یه خونه ی دیگه برای خودشون بخرن
مثل من!
بعد از اون پدربزرگم تا اواخر عمرش اینجا زندگی میکرد
درواقع این توی وصیت نامه ی تمام صاحبای این خونه اومده که هیچ وقت اینجا زندگی نکنن
و این داستان برای همشون نقل میشده
پدربزرگم نمیخواسته اینجا رو اجاره بده
اینجا رو با تمام وجودش دوست داشته و به این حرفا هم اعتقادی نداشته
ولی وقتی پدرم رو توی این خونه از دست دادیم مثل اینکه باورش شد این خونه نفرین شدست
توی وصیت نامش از من خواسته بود اینجا رو به دوست قدیمیش،اسمیت،که صاحب یه مدرسه ی ابتدایی شبانه روزی بود اجاره بدم
لویی دیگه ادامه نداد
بقیه داستان چیزی بود که هردو میدونستن
بعد از تموم شدن حرفاش نگاهی به اتاق زیر شیروونی انداخت و دوباره تصویرش قبل از خراب شدن رو مجسم کرد
هری هم مدتی سکوت کرد تا داستان رو برای خودش مرور کنه
تنها صدایی که شنیده میشد صدای جیر جیرک ها و حرکت باد بین شاخه های درختا بود
مدتی که گذشت هردو پسر به اسمون خیره شده بودن
سرانجا هری پرسید
×چرا دیگه اینجا رو به اسمیت اجاره نمیدی؟
لویی نگاهش رو از ستاره های چشمک زن و گرفت به گلوی هری خیره شد
میتونست حس کنه اون پسر بغض داره
میتونست ناامیدی رو از صداش تشخیص بده
_میخوام اینجا زندگی کنم
هری اینبار به لویی زل زد
×چرا؟...باور نمیکنی این خونه نفرین شده باشه؟
لویی خنده ی ارومی کرد و سرش رو از روی پای هری بلند کرد
به موهاش که توی باد به ارومی تکون میخوردن نگاه کرد
_شاید هم نفرین شده باشه...ولی من چیزی ندارم که این خونه بخواد ازم بگیره
هری عصبانی شد
×چطور میتونی این حرف رو بزنی؟...تو خانواده داری...مادری که نگرانت میشه...خواهرایی که دوستشون داری
_کدوم خانواده هری؟...از چی حرف میزنی؟...بعد از مرگ پدرم،مامان دوباره ازدواج کرد...شوهرش من رو نمیخواست...خواهرام! اونا حتی من رو به زور میشناسن...چندسالی یه بار توی کریسمس همدیگه رو میبینیم...من خانواده ای ندارم هری...خانواده ی من دوستامن
از روی چمن ها بلند شد و خاک پشتش رو تکوند
دستش رو برای هری دراز کرد تا کمکش کنه بلندشه
وقت این بود که هردو برگردن به جشن
تا همون لحظه هم وقت زیادی رو گذرونده بودن
و ادمایی بودن که توی اون سالن انتظارشون رو میکشیدن
تا زمانی که به سالن برگشتن دست های همدیگه رو سفت گرفته بودن
درواقع از وقتی لویی رو دستش رو برای کمک به هری دراز کرده بود اونها همدیگه رو رها نکرده بودن
هیچ کدوم نمیخواستن این کار رو بکنن
قبل از اینکه به میزشون برسن هری توی گوش لویی زمزمه کرد
×فردا صبح خیلی زود از اینجا میرم...برمیگردم خونم توی چشایر و احتمالا هیچ وقت دیگه هم به فرانسه برنگردم
لویی خیلی کوتاه جواب داد
_میدونم
لویی کمی زودتر از بقیه مهمونا جشن رو ترک کرد
حوصله ی شلوغی بعدش رو نداشت
بچه هایی که معلماشون رو بغل میکنن و اونا براشون ارزو میکنن که تابستون فوق العاده ای رو بگذرونن
دلش میخواست برای اخرین بار جرج رو ببینه
بچه ی خنگ و احمقی بود ولی لویی میدونست که دلش خیلی زیاد برای اون تنگ خواهد شد
دوست دخترش رو تا نزدیکی ماشین همراهی کرد و ازش خواست کمی منتظر بمونه
از اونجایی که نمیدونست کِی دوباره به چارلستون برمیگرده باید کار نیمه تمومش رو همون موقه تموم میکرد
روی صندلی فلزی جلوی خونش نشست و بعد از نگاه طولانی ای به ساختمون دفتر یادداشتی که همیشه اونجا میذاشت رو برداشت
با بهترین خطی که میتونست نوشت
"بخاطر من...بخاطر من و هری...باز هم دووم بیار اقای چارلز...دلم برات تنگ میشه و به زودی به دیدنت میام
_لویی_"
دستمال کاغذی ای که روش عکس اقای چارلز رو کشیده بود رو از توی جبیش درآورد و کنار نوشتش گذاشت
بعد دفترچه رو زیر یکی از گلدون های جلوی در جاسازی کرد
احتمالا بدترین جای ممکن
حالا به اقای چارلز قول داده بود
اون دیگه قرار نبود مثل سرپرست های قبلیش تنهاش بذاره
اقای چارلز هم مثل لویی پس زده شده بود و تنها بود
نگاهش رو برای اخرین بار دور خونه چرخوند و مدت طولانی تری به پنجره های بلند سالن رقص خیره شد
با صدای ارومی زمزمه کرد
_دلم برای تو هم تنگ میشه هری
أنت تقرأ
the charleston(l.s)
أدب الهواة.بخاطر من...بخاطر من و هری... باز هم دووم بیار اقای چارلز...دلم برات تنگ میشه و به زودی به دیدنت میام _لویی_