وقتی در نهایت ساختمون چارلستون جلوی هری پدیدار شد ساعت سه صبح رو نشون میداد
همه ی چراغا خاموش بودن و فضای اطراف اون خونه ی قدیمی حالا خیلی ترسناک شده بود
هری با عجله پول راننده رو داد و از ماشین پیاده شد
کمی جلوی در مردد ایستاد تا اینکه تصمیم گرفت زنگ رو فشار بده
مدت طولانی ای گذشت تا اینکه پیرمرد خوابالود در رو روی هری باز کنه
+سلام...کمکی از من بر میاد؟
هری چندثانیه به صورت پیرمرد زل زد
بعد قدمی به عقب برداشت تا تابلوی بالای سرش رو چک کنه
اسم چارلستون حالا تمیز و براق بالای ورودی فلزی دیده میشد
×با اقای تاملینسون کار دارم...لویی تاملینسون
پیرمرد سرفه ارومی کرد
+ساعت از سه گذشته و من اجازه ندارم این ساعت کسی رو راه بدم...اقای تاملینسون هم تا الان خوابیدن
هری اصرار کرد
×من باید هرچه زودتر اقای تاملینسون رو ببینم...و این ساعت دیگه هیچ تاکسی ای پیدا نمیشه که منو برگردونه پاریس
پیر مرد با کلافگی سرش رو تکون داد
به اطرافش نگاه کرد تا در نهایت تصمیم گرفت کمی بیشتر در رو به سمت خودش هل بده
+من اجازه ندارم تو رو اینجا راه بدم...این کاری که دارم میکنم خلاف قانونه و اقای تاملینسون از قانون شکنی متنفره...من به این شغل احتیاج دارم.پس بی سر و صدا میای تو و تا وقتی صبح نشده از اتاق من بیرون نمیری
هری تند تند سرش رو بالا و پایین کرد و پشت سر پیرمرد وارد حیاط خونه شد
همه چیز مرتب تر و تمیز تر دیده میشد
انگار خونه دوباره جون گرفته بود یا شایدم از یه طلسم سیاه و قدیمی راحت شده بود
اتاق کوچیک نگهبان شامل یه کانکس رنگارنگ میشد که دو پله ی فلزی و زنگ زده جلوش بود
پیرمرد روی تخت گوشه ی اتاق نشست و از هری که روی صندلی کنار در می نشست پرسید
+چرا میخوای اقای تاملینسون رو ببینی؟...راستش رو بخوای از وقتی اومدم اینجا کسی نیومده ملاقتش کنه...فقط چندتا بازرس و اومدن که خودشم باهاشون بود
هری با گیجی ای که اشکارا توی صورتش دیده میشد پرسید
×بازرس؟...لویی به من گفته بود میخواد اینجا زندگی کنه
پیرمرد با سوءظن سر تا پای هری رو چک کرد
+تو مشکوکی!...اومدی دردسر درست کنی؟
ESTÁS LEYENDO
the charleston(l.s)
Fanfic.بخاطر من...بخاطر من و هری... باز هم دووم بیار اقای چارلز...دلم برات تنگ میشه و به زودی به دیدنت میام _لویی_