سورپرایززززززز
آیم بککککککک😈
با یه داستان جدید...اول از هر چیزی بگم دلم براتون یه مورچه شده بود.
برای شروع دوباره خیلی هیجان زده و خوشحالم و در حال حاضر کنار شما بودن رو بیشتر از هرچیزی تو دنیا نیاز دارم.فکر نمیکردم خودم دیگه برگردم با یه فف جدید...اما برگشتم😇
بعد از گذشت یکسال و خورده ای هنوز وقتی بچه ها میرن وانا بی یورز رو میخونن میان و احساس اون لحظه شونو بهم میگن، از اینکه چقدر اون داستان باعث شد دیدگاه شون تغییر کنه و تاثیر مثبت تو زندگی شون گذاشته... اینا برای من یه دنیا ارزش داره💚سعی میکنم در هفته دوبار آپ کنم گرچه به میزان استقبال شما هم بستگی داره پس پلیز ووت دادن رو فراموش نکنید🙏
یه نکته ی کوچولو بگم. روایت داستان با بقیه داستانا یکم فرق داره اونم اینه داستان در چند زمان مختلف جریان داره... زمان گذشته و حال و آینده (😂). پس به تاریخ هایی که مینویسم دقت کنید که گیج نشید🙄
فرداشب کاراکتر ها رو معرفی میکنم😜و بعدشم استارت کار و میزنیم...
اگه دوست دارید که دوست تونو که خیلی دوستش دارید با منی که خیلی دوست تون دارم آشنا کنید،تگش کنید تا باهم دوست بشیم ^-^🍀
ممنون مثل همیشه😘.
Olivia'll my precious babies...
Maman Sati🍓
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...