سال 2032 - بهار
ساعت از ده شب گذشته بود که سیج از اتاقش اومد بیرون.قصد داشت در سکوت کامل خونه برای خودش یه قهوه درست کنه.فردا امتحان داشت و از اونجایی که شب امتحانی بود،عزم کرده بود کل کتاب رو تا قبل از نیمه شب تموم کنه.
از پله ها اومد پایین.هری رو دید که رو یکی از مبلا نشسته و تعداد زیادی کاتالوگ و پارچه جلوش روی میز هستن.
"تو بیداری؟"هری برگشت. انتظار داشت خود سیج الان دیگه تو رختخواب باشه.
"هی، تو چرا بیداری؟""اومدم قهوه درست کنم. دارم درس میخونم"
هری مشغول تر از اونی به نظر میرسیده بخواد غر بزنه.سیج رفت کنارش نشست و تو کارش سرک کشید.
"چیکار میکنی؟"
هری تو لپ تاپش داشت عکس گل نگاه میکرد.
"برنامه ریزی عروسی"" عروسی؟ مگه تاریخ شو معلوم کردین؟ "
" آره، سه ماه دیگه"
سیج از تعجب ابرویی بالا انداخت.
"واو چقدر زود."
هری خسته لبخندی زد.
"آره، دیوونه کننده ست""فکر میکردم میخواین عروسی تو زمستون باشه"
"همین تصمیم رو داشتم.ولی...زین گفت اون موقع خیلی دیره و منم فکر کردم حق داره،لزومی نداره انقدر طولش بدیم"
سیج ناراحت به اسکرین نگاه کرد.
"ولی تو عاشق تم زمستونی بودی، همش میگفتی دلت میخواد تو برف عروسی کنی"
هری لبخند زد.
" میدونم. اما اشکالی نداره. تو تابستونم میتونین جشن رو تو فضای باز بگزار کنیم.میخوای عکس های این باغ رو نشونت بدم؟ "" اوه خیلی دلم میخواد.ولی درس دارم"
سیج با لب آویزون گفت.هری سر تکون داد.
" اوه آره... راست میگی. پاشو برو"
سیج نگاهی به نمونه پارچه ها برای دستمال رو میزی و کاتالوگ صندلی ها انداخت.
" زین برای اینکار ها کمک نمیکنه؟ نظری نمیخواد بده؟ "هری حواسپرت بدون اینکه نگاه شو از اسکرین برداره.
"اوهوم چرا... البته که باهم مشورت میکنیم.اینا رو قبلا نشونش دادم"" کجاست؟"
"داره استراحت میکنه عزیزم، امروز کارش زیاد بود"
سیج اخم کرد ولی هری ندید. بازو شو بغل کرد و بهش چسبید.
" بابا تو هم خیلی سخت کار میکنی، من نگرانتم"هری لپ تاپ رو اینبار واقعا کنار گذاشت و سیج رو بغل کرد.
"اوه بیبی گرل نگران من نباش، من خوبم. کار کردن رو دوست دارم."
سیج سرشو بلند کرد تا صورت هری رو ببینه.
"اما استراحت هم بکن"هری با خنده پیشونی شو بوسید.
" باشه حتما"" میخوای برای تو هم قهوه درست کنم؟"
یا چای؟""نه ممنون. من بدون یه فنجون چای نمیتونستم برم تو رختخواب و الان سعی دارم این عادت رو ترک کنم.زین میگه تو خواب حرف میزنم! "
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...