[11]

1.2K 281 252
                                    

سال 2032 - بهار

سیج وقتی صبح از خواب بیدار شد و رفت بیرون، با دیدن هری که کنار آنه نشسته بود خیلی هم سورپرایز نشد. اتفاقا حدس میزد بیاد اینجا. یا شاید خود آنه بهش زنگ زده بود.
"سلام"
با صدایی آروم گفت و هری برگشت.
"سلام عزیزم"

سیج موهاشو پشت گوشش زد و جوری که انگار انتظار اومدن هری رو نداشت پرسید:
"اینجا چیکار میکنی؟"

"اینو برات آوردم"
یکی از لباس هایی که خودش برای سیج خریده بود رو نشونش داد.
"تو که نپوشیدی ولی اینو خودم انتخاب کردم.غروب هم خودم میام دنبالت که بریم خونه"

"ولی من نمیخوام بیام اونجا"

"میدونم.ولی فقط امشب بیا، برای مهمونی، یادت که نرفته"

سیج سرشو انداخت پایین و به انگشتای پاش نگاه کرد.
"بابا من نمیخوام امشب بیام"

"نمیشه که تو نباشی..."

"چرا میشه.من ترجیح میدم نباشم که بخوام جلوی خانواده ی نامزدت با سر و وضعم تو رو شرمنده کنم"

هری اخم کرد.
" چرا این حرف و میزنی؟ تو هرگز باعث شرمندگی من نیستی!"

"واقعا؟واسه همین رفتی و برای من لباس دخترونه خریدی؟ که جلوی مهمونات بپوشم و مثل خانوما رفتار کنم؟! "

" عزیزم من فقط فکر میکنم هر پوششی مکان مخصوص خودشو داره.برای یه مهمونی بهتره لباس زیبا تنت باشه"
سیج اومد جلو.
" بابا بسه. نیاز نیست توضیح بدی... من نمیام"

هری دست تو موهاش کشید.
"سیج من دارم سعی میکنم هرجوری شده باهات کنار بیام ولی خواهش میکنم تو هم یکاری برای من کن...ما نمیتونیم انقدر مخالف هم باشیم... باید یجوری باهم کنار بیایم"

سیج برگشت بره توی اتاق.
"متاسفم بابا. من دلم میخواد باهم کنار بیایم ولی زمانی اینکار و میکنم که تو هم بتونی منو درک کنی"
و قبل اینکه در و پشت سرش ببنده.
" و الانم میخوام برم خونه ی بابا چون جویی و بچه ها میخوان بیان دنبالم... که بریم فرودگاه! که بریم لوس آنجلس!!!!"
و در و بست.

هری شوکه همونجا ایستاد.بی اختیار صداش بالا رفت.
" شوخیت گرفته؟؟؟ تو هیچ جا نمیری... همین الان بیا بیرون"

"هری عزیزم"
آنه صداش زد. هری دست شو بالا برد.
" شما دخالت نکن مامان"
و دوباره راه افتاد سمت اتاق.
" سیج الیزابت تاملینسون همین الان بیا اینجا!"

"هری صبر کن"
مادرش اومد جلو.
"من بهش گفتم بره"
هری انگار از تعجب شاخ درآورده بود برگشت.
" چی؟ برای چی؟ مامان این تصمیم چیزی نیست که شما برای سیج بگیری... من نمیتونم اجازه بدم دخترم تو این سن با دوستاش پاشه بره یه کشوری که تا حالا پاشو اونجا نزاشته"

" آروم باش"
آنه دست رو شونه های هری گذاشت.
" عزیزم. من هیچوقت سعی نکردم تو زندگی شما دخالت کنم خودتم اینو میدونی.اما اینبار فرق داره. من به خاطر سیج اینکار و کردم حتی اگه شما از دستم ناراحت بشین.ما خیلی منطقی باهم صحبت کردیم.اونا تنها نیستن، یه پدر و مادر بالا سرشون هست و اونا هم مثل تو والدین هستن و مواظب بچه شون...و اونجا هم براشون کشور غریبه نیست، وطن شونه..."

SAGE [Larry.stylinson]Where stories live. Discover now