سال 2031 - پاییز
میگن همونجور که قطب منفی و مثبت آهن ربا همدیگه رو جذب میکنن، آدما با اخلاقیات کاملا متفاوت از هم، همدیگه رو جذب میکنن. لویی نمیدونه این چقدر برای آدمای جهان جواب میده ولی همیشه برای خودش و هری جواب داده...
لویی و هری از همون اولش که همو دیدن میدونستن کلی باهم فرق دارن.
یکی از اون هزاران تفاوت اینه که هری همیشه صبحا سحرخیز و خوش اخلاق بود اما لویی خواب آلود و بداخلاق...وقتی صبحا لویی خواب میموند و تنبلی میکرد شگرد هری این بود که با لیس زدن نوک دماغش لویی رو از خواب ناز بیدار کنه.
"هری بس کن!"
لویی مثل بچه ها نق زد با پشت دست بینی شو پاک کرد.ولی طولی نکشید که با حس کردن پنجه های نرمالویی روی بازوش چشماشو به سختی باز کرد.چند ثانیه ای طول کشید که خواب شیرین کامل از سرش بپره. غری زد و سرشو رو بالش انداخت.
"اوه کیت تویی"همونطور که دست دراز میکرد تا آلارم ساعت شو خفه کنه رو به سگ که حالا صاف نشسته بود کرد و با صدایی گرفته و خواب آلود گفت:
"اونجوری نگام نکن خواهشا...میدونم صبحا خنگ میشم"کیت سرشو پایین انداخت و بعد از اینکه لویی پاشد و رفت تا دست و صورت شو بشوره دنبالش تا دم دستشویی رفت.
بعد از پاشیدن چند مشت آب سرد به صورتش دیگه کاملا به دنیای واقعی برگشت و خب... طبق معمول دیرش شده بود. سریع رفت بیرون، توی راهرو قبل از رفتن به طبقه ی پایین رو در اتاق سیج کوبید.
"بیدار شو یا پنج دقیقه دیگه با سطل آب میام"و رفت پایین.توی آشپزخونه هنوز به فکرش نرسیده بود که چی برای صبحونه درست کنه که صدای دخترش رو شنید.
"منکه آماده م"
و راست میگفت.لباس شو پوشیده بود و موهاش مرتب،آماده برای مدرسه بود.
"مگه کی بیدار شدی؟!"
لویی متعجب به خودش گفت.بعد پوفی کرد و ادامه داد:
"نیمرو میخوای؟ ""حتما"
لویی تند تند دوتا تخم مرغ با ظرف کره از یخچال در آورد.همینجور که مشغول بود گفت:
"بازم خواب موندم، خوب شد کیت بیدارم کرد"سیج تو ظرف غذای سگ کمی خوراکی ریخت و گوشه ی آشپزخونه گذاشت، سر کاترین رو نوازش کرد.
"سگ خوب"
لویی نیمروی آماده رو دو تا بشقاب تقسیم کرد.
"نون...نون...نون!"
انقدر عجله کرد که انگشت شو با تابه داغ سوزوند.سیج نچ نچی کرد و گفت:
"برو لباس بپوش بابا... من تست میکنم"لویی سریع تشکر کرد و برگشت به اتاقش.همینطور که لباساشو سرهم میکرد با خودش حرف زد:
"یه امروز رو ژولیده نباش پروفسور تاملینسون!"
بعد از پوشیدن کت شلوار و گره زدن کراواتش برگشت توی آشپزخونه.سیج با دیدنش لبخند زد.
"امروز خوشتیپ شدین آقا"
لویی ابرویی بالا انداخت و نیشخند زد.
"ممنونم خانم!"
و نشست پشت میز و با عجله شروع کرد به خوردن.
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...