سال 2032 - بهار
سیج از اولش وقتی شماره میگرفت،مضطرب بود.فکر میکرد تا وقتی لویی بخواد گوشی رو برداره قلبش میاد تو دهنش اما سیج فقط یه بوق شنید. لویی بلافاصله جواب شو داد. انگار که تمام مدت منتظر تماسش بوده...
"سیج؟"سیج نفس عمیقی کشید.
"سلام بابا"
شنید که لویی از اونور خط هوفی کشید.
"سلام عزیزم. چقدر خوشحالم که صداتو میشنوم""منم همینطور"
"بیبی گرل این مدت خیلی نگرانم کردی، چرا جواب مو ندادی؟!"
سیج چونه ش لرزید.در اتاق شو بست و رفت گوشه ی تختش کز کرد.
"معذرت میخوام که تو دلواپسی گذاشتمت.""میدونی چیه؟ الان دیگه مهم نیست. فقط خوشحالم که زنگ زدی... بگو ببینم، حالت چطوره؟ "
سیج زانوهاشو بغل گرفت و به پنجره زل زد.
" همه چی خوبه... فقط...فقط دلم برات تنگ شده!""بابا هم دلش برای تو تنگ شده. خیلی زیاد"
"بابا... من...میخواستم بگم که متاسفم.من نمیخواستم اذیتت کنم"
"اوه نه بیبی، من متاسفم. من اصلا صبور نبودم و بهت گوش نکردم.بیشتر متاسفم از اینکه... بهت سیلی زدم. امیدوارم منو بخشیده باشی"
"خودمم خیلی بی ادبانه رفتار کردم...اما بدون من هیچوقت نمیتونم از دستت دلخور بمونم بابایی..."
وقتی اینو گفت با ناراحتی سرشو به دیوار تکیه داد.
"ضمنا...در مورد اندرو حق داشتی.اون یه عوضی از آب در اومد.کاشف به عمل اومد تمام حرفاش برای من فقط آبکی بوده و در حقیقت چشمش دنبال دخترای لوس با لباس دخترونه ست!! نه یکی مثل من"" متاسفم عزیزم.پسری مثل اون لیاقت تو رو نداره، تو خیلی دختر خوبی هستی.نباید حتی بهش فکر هم بکنی...و اینم بدون...اگه به عنوان پدرت کسی توی مدرسه منو نمیشناخت خودم میومدم و دهن اون پسره بی قابلیت و سرویس میکردم! "
سیج خندید.
" خیلی ممنون. جویی قبلا حساب شو رسیده، بدجوری کتک کاری کردن"" واقعا؟! "
" آره. کارشون به دفتر انضباطی کشید."
" هممم... هرچی میگذره بیشتر از این جویی خوشم میاد... و البته، از اینکه ندونسته قضاوتش کردم واقعا ناراحتم"
" اشکالی نداره. جویی پسر خوبیه. و منم میدونم دلیل کارات فقط این بود که نگران منی"
" خوبه. حالا تعریف کن ببینم....خونه ی هری چطوره؟ بهت خوش میگذره؟ شرط میبینم هر روز با دستپختش ازت پذیرایی میکنه"
سیج خندید.
" آره. کسی حق نداره جانک فود بیاره تو خونه، حتی منو های غذای بیرون بر رو از دست من قایم کرده"
لویی هم خندید.
" لذت ببر تا وقتی که هست.بزودی برمیگردی تا با دستپخت افتضاحم مهمونت کنم"
بعد مکث کرد.
" البته، هر وقت که خودت بخوای بیای اینجا... تو که برمیگردی مگه نه؟! "
صداش نگران بود.
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...