Go with: Miss You (by Louis Tomlinson)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖سال 2032 - بهار
"صبح بخیر"
سیج با لب خندون وارد آشپزخونه شد. هری که داشت صبحونه آماده میکرد با دیدنش لبخند زد.
"سلام عزیزم، چه سحرخیز شدی""خب مجبور بودم.مدرسه م دوره باید زودتر راه بیوفتم"
هری سر تکون داد.
"بشین برات صبحونه بیارم"
سیج قبل از نشستن رفت گوشه آشپزخونه تا ظرف غذای کیت رو پر کنه اما با متوجه شدن اینکه تو خونه ی هریه آهی کشید و بی سر و صدا رفت سر جاش نشست.یه تیکه کاغذ روی میز بود.یه لیست خرید از کلی مواد غذایی و سبزیجات جور واجور. هر جور خوراکی توش پیدا میشد.
" این چیه؟""امروز دارم میرم بازار خرید. تو چیزی نمیخوای؟"
سیج دوباره یادش اومد هری هفته ای یبار میره بازار کشاورز ها تا مواد غذایی تازه و طبیعی بخره.با خودش خندید. تو خونه ی اون یکی پدرش هیچوقت خبری از این لیست ها نبود. فوقش دو تایی باهم میرفتن سوپر مارکت تا کنسرو و غلات و هله و هوله بخرن.که احتیاج به لیست هم نداشت.
"نه مرسی چیزی نمیخوام""صبح بخیر همگی"
زین کسی بود که گفت. سیج جواب شو خیلی آروم داد و زیاد هم نگاهش نکرد.واقعا نمیدونست چرا نمیتونست با اون مرد احساس راحتی کنه و این مدتی هم که اینجا نبود خیلی بهش خوش گذشت.مهم ترین دلیلی که دوست نداشت تو خونه ی هری بمونه وجود زین بود.هری که آشپزیش تموم شده بود اول اومد پیش زین و لب شو بوسید بعد گفت میره طبقه بالا تا لباس شو عوض کنه. ولی قبلش رو به سیج گفت:
"عزیزم ای کاش خودم میرسوندمت ولی خیلی کار سرم ریخته""اوه نه اشکالی نداره"
"اگه بخوای من میرسونمت"
زین پیشنهاد داد و بهش لبخند زد.
"چطوره بیبی گرل؟"
سیج خیلی سریع گفت:
"فقط باباهام منو اینجوری صدا میزنن"سه نفرشون ساکت شدن. زین نگاهی بین هری و دخترش انداخت و بعد آهسته خندید.
" اوکی پس ببخشید"سیج از نگاه هری خجالت کشید.
" نه چیزی نیست. من دیگه میرم"
از آشپزخونه رفت بیرون. قبل از خروجش هری صداش زد و سیج که کاملا انتظار شو داشت آه کشید همونجا ایستاد.
" بله؟"هری دست به سینه جلوش ایستاد.
"لازم بود انقدر تند حرف بزنی؟""ببخشید خب. خوشم نمیاد بهم بگه بیبی گرل"
"لیام هم همش اینو بهت میگه"
سیج فکر کرد دید حق با هریه. گفت:
"خب... اون... اون پدر خونده مه فرق داره""زین هم قراره پدر خونده ت باشه"
سیج اخماشو تو هم کرد.
"خب چیکار کنم؟بابا صداش کنم؟ اون خیلی جوونه... "" همش چهار سال از من کوچیکتره! "
" اخ من واقعا وقت ندارم باید برم"
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...