سال 2032 - تابستون
نور، کل اتاق خوشگل سیج رو روشن کرده بود.
تمام دکوراسيون این اتاق بی شک کار هری بود. تخت پرنسسی با تور های آویزون دور و برش، شاپرک های طلایی که رو دیوار چسبونده شده بود و میز و کمد سفید و صورتی واقعا سلیقه ی سیج نبود!اما هر چی که بود قشنگ بود.
لویی نیم ساعتی بود که بیدار شده بود و داشت با لبخند به در و دیوار اتاق نگاه میکرد.حقیقتا دوست نداشت از جاش بلند شه،یا به زبون واضح تر نمیخواست از هری فاصله بگیره.از طرفی هم نمیخواست وقتی هری بیدار میشه کنارش توی تخت باشه. درسته که خود هری ازش خواست کنارش بخوابه ولی احتمال داشت بعد از بیدار شدن و بدست آوردن هشیاری کاملش واکنش دیگه ای نشون بده و لویی نمیخواست احساس معذب بودن بین شون به وجود بیاره.
پس بی سر و صدا از تخت اومد بیرون، در حالی که خودش لباس هاشو میپوشید به هری نگاه میکرد که غرق خواب بود و آفتاب ملایم رو پوست صافش منعکس میشد.رفت توی آشپزخونه و تو سینک ظرفشویی آبی به صورتش پاشید. تصمیم گرفت قهوه درست کنه یا شاید یه صبحونه ی ساده برای هری.
قهوه توی دستگاه کافی میکر، آماده ی سرو شدن بود و لویی حالا سرشو کرده بود تو یخچال بزرگ و پر از خوراکی هری و داشت فکر میکرد چی درست کنه."سلام!"
لویی با شنیدن صدای هری فورا برگشت.اون هم مثل خودش لباس شب قبل شو تنش کرده بود.
"سلام"هری لب شو گاز گرفت و با انگشتاش ور رفت.با دیدن قهوه ی آماده لبخند زد.
"اوه ممنون"
رفت و دوتا ماگ برای جفت شون آورد. لویی با فاصله ازش ایستاد.
"حالت چطوره؟"
هری پیشونی شو ماساژ داد.
"سردرد دارم"
بعد لیوان قهوه شو برای لویی بالا برد.
"این حال مو بهتر میکنه"لویی نگاهش کرد که یه قلپ از قهوه ش نوشید.
"امم...از دیشب... چیزی یادته؟! "
هری سرشو انداخت پایین.
"اوهوم... یادمه"
و لویی نفس راحتی کشید و تو دلش خدا رو شکر کرد.ماگ خودشو برداشت و کمی ازش نوشید."ممنون که پیشم موندی"
هری آروم گفت.
"دیشب میتونست بدترین شب عمرم باشه،حالم اصلا خوب نبود... و همه چیز... خیلی برام دردناک بود... اگه تو نبودی نمیدونم چی میشد"
لحن تقریبا خجالت زده بود. لویی سر تکون داد.
"خوشحالم که تونستم کمکی کنم"هری هومی گفت و رفت پشت کانتر ایستاد. به خونه ی بهم ریخته و داغونش نگاه کرد.
" دیشب عجب شبی بود! "
لویی تک خنده ای کرد.
" آره"هری ماگ شو رو پیشخوان گذاشت و دست تو موهاش برد.
"باید اینجا رو جمع و جور کنم.نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم"
لویی لبخند زد. البته که نمیتونست.
هری بعدش برگشت و به لویی نگاه کرد.
"مطمئنم تو هم کارای انجام نشده خودتو داری،یجورایی شرمنده م که دیشب به خاطر من اینجا موندی"
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...