سال 2032 - بهار
"ناک ناک!؟"
سیج که رو تخت دراز کشیده بود لپ تاپ شو بست.
"بیا تو"هری وارد اتاق شد و با دیدن دخترش لبخند زد.
"چیکار میکردی؟"
سیج بلند شد و تو جاش نشست.
"کار خاصی نمیکردم. وقت میگذروندم"هری با دوتا ماگ تو دستش کنار سیج روی تخت نشست.
"شیر گرم و عسل میخوری؟"
سیج با خوشحالی ماگ شو گرفت.
"چرا که نه، شاید این کمکم کنه راحت بخوابم"هری دستی رو موهای سیج کشید.
"هنوز نمیخوای بهم بگی چی شده؟""چیزی نشده"
هری بهش نگاه عجیبی انداخت.
" چیزی نشده که یهویی بی خبر با یه چمدون اومدی اینجا؟"" خوشحال نشدی اومدم پیشت؟"
"معلومه که خوشحالم تو اینجایی.ولی مطمئن نیستم تو هم خوشحالی یا اینکه از رو اجبار اومدی؟"
سیج پوفی کشید و سرشو انداخت پایین.
"منم خوشحالم. فقط هنوز عادت نکردم به وجود زین توی خونه"" ما نزدیک سه ساله باهمیم و تو هنوز عادت نکردی"
" اون موقع فرق داشت. الان دیگه دارید ازدواج میکنید و باهم زندگی میکنید"
بعد دست هری رو گرفت و ادامه داد:
" از دستم ناراحت نشیا. زین اصلا مرد بدی نیست... من برات خوشحالم که داری با کسی ازدواج میکنی که دوست داری"هری دست سیج رو بوسید.
" میدونم که هستی. ولی جواب سوال من این نبود. چرا راست شو بهم نمیگی؟ "" گفتم دیگه"
" با پدرت دعوات شد؟"
سیج نگاه شو دزدید.هری آه کشید.
" پس حدسم درست بود. تو همینجوری دلت برای من تنگ نشده بود! "سیج خندید و خودشو تو بغل هری انداخت.
"معلومه که دلم برات تنگ شده بود"" طفره نرو و برام تعریف کن قضیه چی بوده؟ "
" مجبورم در موردش حرف بزنم؟ "
" بله چون من میدونم لویی بی جهت با تو مخالفت نمیکنه. میخوام بدونم چی شده"
سیج خودشو عقب کشید.
"تو حتی نمیدونی موضوع چیه و داری از اون طرفداری میکنی؟ "" من طرفدار هیچکدوم تون نیستم ولی میخوام بدونم قضیه چی بوده."
سیج ماگ شو گذاشت روی میز و تکیه شو به تخت داد.
" من یه پسری و میبینم. خیلی نیست باهم قرار میزاریم ولی من به بابا چیزی نگفته بودم. وقتی فهمید عصبانی شد"هری اخمی کرد.
"عصبانی شد؟ "" آره"
هری با کنایه گفت:
"نمیدونستم لویی این چند وقت اخیر اینقدر بی منطق شده!!! حتما خیلی بهت سخت گرفته!"
سیج چشماشو چرخوند.هری پرسید:
" حالا چرا بهش چیزی نگفتی؟"
سیج فکری کرد و باز از زیر گفتن واقعیت شونه خالی کرد.
"خب اولش چیز جدی ای نبود"
VOCÊ ESTÁ LENDO
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfic«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...