سال 2032 - بهار
هری یه دستش موبایل بود و دست دیگه ش چندتا کاغذ و توی خونه اینور و اونور میرفت.و سیج مثل یه بچه اردک به دنبالش.
"بابا خواهش میکنم"هری کلافه هوفی کشید و رو یه صندلی نشست.
"عزیزم الان خیلی سرم شلوغه، گفتم بزار بعدا در موردش حرف میزنیم""ولی بابا،اونا میخوان بلیط بگیرن. باید زودتر بگم که میام یا نه"
"اوکی اگه انقدر عجله ایه بگو نمیام"
هری خیلی راحت گفت و دوباره مشغول کارش شد. سیج با حرص پاشو کوبید زمین.
"ولی من میخوام برم. چرا شما فقط حرف خودتونو میزنین؟ "" الان این تویی که داری حرف خودتو میزنی! "
" فقط یه دلیل بیار که چرا نباید برم؟ یه دلیل! "
هری ادای فکر کردن درآورد.
" هوم!! اوکی...تو هنوز 15 سالته و تا وقتی به بلوغ کافی نرسیدی نمیتونه بدون خانواده ت بری یه کشور دیگه برای تفریح"" ولی منکه تنها نیستم. خانواده ی جویی هستن.زنگ بزن و باهاشون صحبت کن... اونا آدمای خوبی هستن. بابا قبلا اونا رو دیده"
"اصلا خود بابا میدونه؟؟ "
" آره بهش گفتم"
" خب جوابش چی بود؟ "
سیج با انگشتاش بازی کرد.
" گفت نه"
هری سر تکون داد.
" بفرما... دیگه بحثی نداریم"" بابایی تو رو خدا...اگه تو رضایت بدی اونم قبول میکنه. هرچی تو بگی اون مخالفت نمیکنه. یادته پارسال دیگه نمیخواست داروهاشو استفاده کنه و تو بهش گفتی قبول کرد بره دوباره دکتر؟! خواهش میکنم بابا"
هری پیشونی شو ماساژ داد.
"سیج دیگه کافیه.داری عصبانیم میکنی"سیج که دیگه نا امید شده بود چند لحظه همونجا ایستاد و با ناراحتی هری رو نگاه کرد که مشغول کارش بود. بعد با عصبانیت رفت سمت پله ها و همونجوری گفت:
" ای کاش فقط یه ذره هم منو درک میکردی. حتی اجازه نمیدین یکم تنها باشم تا استراحت کنم.سفر رفتن حق همه ی آدماست"هری حرف شو شنید.
"الان دلت استراحت میخواد؟ ""آره میخواد"
سیج با حرص گفت و برگشت نگاهش کرد.بدجوری انگار دلش شکسته بود.
"میخوام برم یه جایی که از دست تون آرامش داشته باشم. جایی که نه تو باشی نه بابا نه هیچکس...میخوام واسه مدتی از مشکلات بزرگانه تون دور باشم و یه نفس راحت بکشم"
و با قدم های محکم از پله ها رفت بالا.هری پشیمون از جاش بلند شد و صداش زد.
"سیج؟ سیج عزیزم... برگرد اینجا"
اما دیر شده بود. سیج رفت توی اتاقش و در و با تمام قدرتش کوبید. هری چشماشو بست و دوباره نشست.
"خدایا..."میخواست خودش بره دنبالش اما پشیمون شد.ترجیح داد کمی سیج رو تنها بزاره و بعدا بره تا از دلش دربیاره.واسه همین هر جوری که بود روی کارش تمرکز کرد(هرچند که خیلی سخت بود)هری هیچوقت طاقت اینو نداشت کسی از دستش دلخور بمونه مخصوصا اینکه اون آدم دخترش باشه.
واسه همین بیخیال کارش شد و رفت سراغ سیج.
YOU ARE READING
SAGE [Larry.stylinson]
Fanfiction«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...