سال 3032 - بهار
"سلام مردم قشنگ"
هری با صدای بلند و شاداب گفت همونجور که وارد خونه میشد.زین پشت میز نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد.
"سلام بیب. مردمی در کار نیست فقط منم""اوه، سیج هنوز نیومده؟"
"نوپ"
"اوه باشه. خوبه تو خونه ایی... پسرا بیارینش داخل!"
زین سر شو بلند کرد تا ببینه هری داره با کی حرف میزنه. پشت سر هری دو نفر اومدن داخل و البته دست پر... یه گلدون خیلی بزرگ که ظاهرا سفالی و سنگین بود.زین یادش نیست آخرین بار کی بود که هری بدون هیچ خرید کردنی اومد خونه!
"هری این دیگه چیه؟""رفته بودم دنبال دکور جدید برای پذیرایی...این حراج خورده بود. .. نگاش کن ببین عاشقش نمیشی؟"
هری با ذوق گفت.گلدون یه رنگ عجیب فیروزه ای بود که همه جاش طرح های محو با رنگ های نیلی و طلایی داشت.زین قسم میخورد هری کلی بابتش پول داده ولی حقیقتش خیلی خوشش نیومد.
" اوه... خیلی قشنگه"" هست مگه نه؟ خیلی خوشحالم پیداش کردم... دقیقا همون چیزیه که تو ذهنم بود... کاملا به فرش جدید مون میاد"
"کدوم فرش جدید مون؟ "
"آه همونی که عکس شو دیروز نشونت دادم... فرش ایرانی؟ رفتم و خریدمش... قراره برامون بفرستن"
زین دوباره سر تکون داد.
" اوه... این... عالیه"
و دوباره سرشو کرد تو گوشی.این یه حقیقت بود که سلیقه ی هری با سلیقه ی خودش زمین تا آسمون فرق داشت اما هری همیشه برای خرید لوازم جدید هیجان زده بود و زین زیاد در موردش نظر نمیداد. نمیخواست ذوق شو کور کنه.مخصوصا این اواخر که هری میخواست دکور کل خونه رو تغییر بده که بعد از عروسی شون تو یه خونه ی جدید زندگی شونو شروع کنن و خرید های جشن عروسی هم از طرف دیگه...
هرچند هری بعد از سکوت زین،فکر کرد بهتره شوق شو پنهان کنه چون حس کرد گاهی زیادی حوصله ی زین رو سر میبره و نمیخواست این اتفاق بیوفته.
"اوکی من برم دستمزد پسرا رو بدم""اوهوم"
اون حتی سرشو بلند نکرد.هری اهمیتی نداد. بعد از اینکه کارش تموم شد و خواست در خونه رو ببنده دید سیج داره با چشمای گریون میاد.
قلبش ریخت.
"اوه عزیزم؟"
سیج با دیدن هری اشکاشو پاک کرد و از کنارش رد شد و رفت تو خونه.
"سیج صبر کنن ببینم. چی شده؟ "" هیچی میخوام تنها باشم"
و تند تند از پله ها دوید بالا.هری به زین نگاه کرد. زین شونه بالا انداخت.هری هوفی کرد.
"باید بفهمم قضیه چیه؟"
و رفت بالا.اول در زد.
" بیبی؟"
آروم صداش زد.سیج با گریه گفت:
"نیا تو""اوه عزیزم...خواهش میکنم... با من حرف بزن"
بعدش صدای فین فین کردنش رو شنید.چند لحظه بعد خودش اومد و در باز کرد اما فورا برگشت تو تختش.هری از پشتش نشست رو تخت و موهاشو نوازش کرد.
" بهم بگو چی شده عزیزم"
أنت تقرأ
SAGE [Larry.stylinson]
أدب الهواة«بسیاری از کسانی که شکست میخورند، نمیدانند که گاهی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده بودند.» [توماس ادیسون] . [ وقتی که شروع کردیم دوتا قلب بودیم، تو یک خونه سخت میگذره وقتی بحث مون میشه هر دومون لجبازیم میدونم! ولی... ای موجود شیرین هرجا که برم...