[1]پرونده قتل

2.2K 235 27
                                    


اتاق تاریک بود
فقط یه چراغ بالای میز!
نورش کم بود آره؛ ولی هرچی که بود از دل تاریک اینا روشن تر بود

مثل دو روز گذشته،قبل اومدن بازپرس سرمو تو دستام جا دادم و با کف دستم چشمامو فشار میدادم

چند بار باید بهشون بی تقصیرم تا بفهمن؟

صدای باز شدن در اومد...بازپرس اومد تو!جدید بود و ناآشنا
این روزا هر قیافه ای برا من گنگ و ناآشناس

اومد نشست جلوم و بی مقدمه شروع کرد
-:اسم؟
+:زین مالیک
-:سن؟
+:بیست
-: هدفت چی بوده زین؟تو هنوز خیلی جوونی!
+: چند بار بگم من نبودم تا شما باور کنین آخه؟؟؟

از جاش بلند شد و یکم چراغ رو تکون داد و دور اتاق قدم میزد
-: هزار بار دیگه ام بگی ما باور نمیکنیم...حالا تعریف کن از اول تا آخرش

[فلش بک]

هوا سرد بود ولی به خاطر دعوایی که با بابام کردم از خونه زده بودم بیرون
قدم میزدم و سعی می کردم طوفان تو دلمو یکم آرومش کنم
امروز بابام گند زد به همه چیز....اگه تئو دیگه جواب تلفنام روهم نده بهش حق میدم!
بدجوری سرتاپاش قهوه ای شد از حرفای بابام!

گوشیم پشت سرهم زنگ میخورد و خب مثل همیشه ولیحا!

پنجاه و دومین بار جوابشو دادم : چی میخوای؟؟

و: برگرد خونه زین

ز: که دوباره تحقیرم کنه؟؟؟فک کن یه درصد! مشکل من چیه که اون نمیتونه آرامش و خوشحالی منو ببینه...خودش با مامان خوش بود منم با تئو! که چی؟

ولیحا مضطرب گفت: بحث این نیست.... مامان فشارش رفته بالا بیا خواهش میکنم

ز: اوکی قطع کن زنگ بزنم دکترش خودمم الان میام

راهمو به سمت خونه کج کردم که برم که از یکی از کوچه های باریک پشت گاراژ یکی از خونه ها صدای فریاد یکی رو شنیدم و ناله های یکی دیگه

اون گاراژ مال کوین بود...این صدا ها واسه چیه؟!

یکم نزدیک شدم
+: هی کوین...اونجایی؟

صداش نیومد...ترسیده بودم
گاراژ رو رد کردم و به کوچه رسیدم

یکی اونجا به صندلی بسته شده بود و جز اون شخص و خونش که رو زمین ریخته شده بود چیز دیگه ای رو نمیشد دید

ولی من صدای دو نفرو شنیدم !

اومدم برگردم عقب و وانمود کنم هیچی ندیدم و نمیدونم که یه میله فلزی درست وسط کمرم فرود اومد

IrresistibleTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang